توماس مان در سال 1875 در شهر لوبک آلمان بدنیا آمد. تا اتمام دوران دبیرستان را در همین شهر گذراند و شاگرد ممتاز و درخشانی نبود. در 19 سالگی به همراه خانواده اش عازم مونیخ شد و در آنجا به کار پرداخت و همزمان در دانشگاه اسم نویسی کرد. در سال 1897 مدتی با برادرش هاینریش مان در ایتالیا بود و
رمان " بودنبروکها" را نوشت که در واقع اقتباسی از زندگی خانوادگی خود وی بود و برایش شهرتی جهانی بدنبال داشت. بعد از آن چند اثر دیگر و از چمله " تونیو کروگر" و " مرگ در ونیز" را نوشت و در 30 سالگی با کاتیا ازدواج کرد. در سال 1924 " کوه جادو" را انتشار داد که 5 سال بعد برای وی جایزه نوبل را به ارمغان آورد. و این زمانی بود که آلمان جنگ چهانی اول را پشت سر گذاشته و جمهوری وایمار را پایه گذاری کرده بود.
در سال 1933 که حزب نازی های آلمان بر مسند قدرت نشست، توماس مان راهی سوئیس شد و در آنجا با آزادیخواهان به همکاری پرداخت. سپس به چکسلواکی رفت و به جای تابعیت آلمانی که از دست داده بود، تابعیت این کشور را پذیرفت ولی در سال 1938 بعد از حمله هیلتر به اروپای شرقی، توماس مان به فرانسه و سپس به انگلستان گریخت و سرانجام از آمریکا سر درآورد و تابعیت آنجا را پذیرفت. در این سالها توماس مان لحظه ای از فعالیتهای آزادیخواهانه سیاسی باز نایستاد و در کنار کارهای ادبی، مقالات سیاسی خود را نیز منتشر می کرد. بعد از جنگ، در شهر زوریخ اقامت گزید و عاقبت نیز در سال 1955 در همانجا درگذشت.
+ + + + +
اما این تنها زندگی ظاهری توماس مان است بعبارت دیگر گزارش گونه ای از زندگی یک نویسنده که تنها به داده های تاریخی بسنده می کند و از کنار توفان درون هنرمند می گذرد. زندگی واقعی توماس مان اما مثل زندگی هر هنرمند حساس در ژرفا جریان داشت، مثل آتشی در زیر خاکستر بود که اگر راهی به بیرون پیدا کرد، راه هنر بود.
توماس مان مراحل مختلفی را طی کرده است، از طرفداری از فلسفه نیچه تا شوپنهاور، از پوچگرایی تا بی تفاوتی سیاسی تا انقلابیگری و امید به آینده انسان و جامعه تا فعالیت ضد فاشیسم. در همه این مراحل اما یک خصوصیت او ثابت و بلاتغییر ماند : علاقه او به همجنس. و این خصوصیت گویا آن آتش پنهان زیر خاکستر بود که کم و بیش در همه آثار او و هر بار به شیوه ای آشکار شد.
تناقض زندگی توماس مان گویا که قبل از او نیز وجود داشت و بهمراه وی زاده شد : پدرش بازرگانی بود که به مقام سناتوری شهر لوبک نیز رسید و مثل تمام نجیب زادگان اصیل آلمانی هوادار نظو و انظباط بود. بر عکس، مادرش خون گرم پرتقالی را داشت و در آمریکای جنوبی بدنیا آمده بود، بسیار حساس، بسیار زیبا و در کنار همه اینها اهل موسیقی نیز بود. توماس مان از هر کدام نیمه ای را به ارث برد؛ نظم و انظباط را از پدر، و حساسیت و هنر را از مادر. حاصل همه اینها تناقضی مدام بود که از او یک بورژوای سرگردان ساخت.
همجنسگرایی وی از همان کودکی بر وی آشکار و مسلم بود. تفاوت او با همبازیهایش نیز ناشی از همین بود. او پیوسته از خودش می پرسید: " چرا اینهمه عجیبم؟.... و بیت بچه های دیگر مانند بیگانه ای هستم؟ به آنها نگاه کن، شاگردان خوب، و آنها که در جایگاه متوسط اشان محکم و استوار ایستاده اند، آنها....شعر نمی گویند، و به چیزهایی فکر می کنند که همه فکر می کنند و می توان به صدای بلند گفت.... اما من، من چه هستم؟ و آخرش به کجا خواهد کشید؟ (1)
سرنوشت توماس مان این بود که به گونه ای دیگر فکر کند، شعر بگوید و کارش به نویسندگی بکشد.
در دوران مدرسه عاشق همکلاسی اش می شود. آرمین اولین عشق اوست و در عین حال سایه ای که می رود تا مان را تا آخرین لحظه های زندگی اش تعقیب کند. در یکی از آخرین نامه هایش نوشت: " آرمین مارتنس
، این نام را باید برجسته نوشت، من عاشق او بودم." (2) (Armin Martens)
ولی این نوجوان بیشتر در هوای اسب سواری است و بعد از آن هم به دنبال دختران می افتد. توماس مان او را بنام هانس مانزن وارد یکی از اولین اثرهای خود " تونیو کروگر" می سازد. ویلری تیمپه
دومین عشق اوست. گفته می شود که توماس مان چند بار رابطه جنسی ( Wilri Timpe)
با این همسال خود داشته و شاید بی دلیل نیست که با وجودی که این فرد بهرحال به صورتی وارد " کوه جادو" می شود ولی تاثیر دیرپای آنچنانی بر روح و روان نویسنده نمی گذارد و نیز او کسی است که توماس مان در دفتر خاطراتش کمتر اسمی از او می برد.
در 18 سالگی، بعد از عزیمت به مونیخ با نقاشی به نام پاول آشنا می شود. این آشنایی همراه با احساسات بسیار تند عاشقانه است ولی طرف مقابل جز یک دوستی بسیار معمولی چیزی نمی خواهد. او نیز به نوبه خود وارد " دکتر فاوستوس" می شود.
شکستهای پی در پی، توماس مان را واداشت که با خودش بیش از پیش مبارزه کند. در این سالها با زنش کاتیا آشنا می شود. ازدواج با کاتیا هیچ دلیل عاشقانه ای ندارد. مان جواب این معما را خود در یکی از دفترهای خاطراتش برای خودش داده است که 20 سال بعد از مرگ وی بوسیله دخترش برای خوانندگانش نیز منتشر شد. " ازدواج بهترین راه است برای نشان دادن اینکه انسان یک مرد حسابی است." و توماس مان ازدواج کرد و علاوه بر آن، و البته باز هم مانند یک مرد حسابی، صاحب 6 فرزند شد.
آیا توماس مان همجنسگرایی خودش را به زنش اقرار کرد؟ کاتیا این را هیچگاه بروز نداد. چیزی که مشخص است اینکه کاتیا بعد از ازدواج گاه و بیگاه به هر حال شاهد ماجراست. در سال 1913 وقتی به ولادیلاو موس
یعنی همان نوجوان زیبای 13 ساله لهستانی، که در " مرگ در ونیز" به تاچیو ( Wladyslaw Moes)
تغییر نام می دهد، برمی خورد، کاتیا نیز شاهد هر روزه توفان درون توماس مان است. " به او علاقه بی حصر و اندازه پیدا کرد، و او را در ساحل با همبازیهایش نظاره می کرد." (1) این را زن توماس مان در خاطراتش می نویسد و توماس مان البته پا را از این فراتر می گذارد و تاچیر را شب و روزريال، در کوچه و خیابان، در هتل محل اقامت و در ساحل، پوشیده و یا نیمه لخت می جوید، یعنی آن کاری که آشنباخ ، قهرمان داستان (مرگ در ونیز) انجام می دهد. و البته چون قسمت عمده این تعقیب ها و نظربازی ها یا در خفا و یا در ذهن توماس مان انجام می گیرد، کاتیا فقط به قسمتی از ماجرا راه پیدا می کند. ناگفته پیداست که اینجا نیز احساسات به ارث برده از مادر است که وی را به این شهر چنوبی، شهر عشق و موسیقی، می کشاند. زمانی نیچه نوشته بود : " اگر بخواهم دنبال واژه دیگری برای ونیز بگردم، کلمه موسیقی را پیدا می کنم." و برای توماس مان، این شهر " زیبا و مشکوک" بود؛ شهری میان بیداری و رؤیا، میان خشکی و آب، زندگی و مرگ. از طرف دیگر رابطه جنسی بین دو مرد در این شهر ازادتر بود و خودفروشی مردان نیز سنت دیرینه ای داشت. ایتالیا به این دلایل، بویژه در نیمه دوم قرن 19 میلادی، به اقامتگاهی برای همجنسگرایان کشورهای مختلف اروپایی فرا روئید(2). توماس مان در این شهر بدون تابو باز درگیر بین دو دنیای ضد و نقیض شد. شهر ونیز برای توماس مان جاذبه ای جنسی داشت ولی با این حال مثل تاچیو به گونه ای بیمار بود و مرگ را تداعی می کرد و هر دو، هم ونیز و هم تاچیو، مثل احساسات جنسی توماس مان، از یک طرف جاذبه و کشش و از طرف دیگر ترس را بدنبال داشتند.
عشق به فرزندش کلاوس(3) نیز یکی از عشقهای زجرآور او بوده است. زمانی پیش از آن وقتی مادر بزرگش از او پرسیده بود که آیا دلش پسر می خواهد یا دختر، جواب داده بود: " معلوم است که پسر.... دختر را که نمی شود جدی گرفت." و جدی بودن پسران اما در واقعیت برای توماس مان بالاتر از آن بود که بتواند با آنها طرح دوستی بریزد. بهترین دوستانش زنان بودند و حتی در خانواده خودش نیز با دخترش اریکا رابطه صمیمانه تری داشت و از این رابطه صمیمی بخصوص کلاوس برکنار بود، که نویسنده پدر به او تمایل شدید جنسی داشت.. رویارو شدن با مردان جوان، دنیای او را به هم می زد و فرزندش کلاوس یکی از این مردان بود. توماس مان که زمانی پسر می خواست حالا با احساسی گناه آلود در دفترچه خاطراتش می نویسد: " آه.... کسی مثل من نباید صاحب پسر شود.!" نتایج احساس گناه، گریز و دوری از دوستانش بود که این خود بر حساسیت های او می افزود و همین نیز به نویه خود باعث اجتناب از صمیمیت می گردید.
جهان دو جنگ را پشت سر گذاشته و دستخوش تحولات تازه ای است. از شروع جنگ سرد مدت زیادی نگذشته است و علاوه بر آن و در نتیجه آن گاه و بیگاه، اینجا و آنجا تنور چنگهای دیگری، هر چند کوچکتر می سوزد. نویسندگان آلمان بر اثر همه این حوادث گریبانگیر، سیاسی شده اند و سیاسی می نویسند. توماس مان نیز به نوعی از این مسئله مبرا نیست و ظاهرآ آدم دیگری می نمود که حتی در هنر، مشغولیات دیگری دارد. در سال 1950، توماس مان که حالا دیگر پیر مرد هفتاد و پنج ساله ای است در هتلی
( Grand Hotel Dolder)
در تپه های جنگلی نزدیک زوریخ به استراحت می پرداخت و مثل همیشه وقایع روزانه خود و جهان را یادداشت می کرد. جنگ بین دو کره شمالی و جنوبی از سر گرفته شده بود، و ظاهرآ چنین به نظر می رسید که تنها دلمشغولی او همین معضل سیاسی و نظامی بود. و براستی که یادداشتهای این نویسنده انساندوست نشان می دهند که او هر چیزی را که به سرنوشت انسان و انسانیت پیوند می خورد به گونه ای تعقیب می کرد. ولی مثل همیشه، در ژرفای ذهن نویسنده جنگ دیگری نیز جریان داشت. این جنگ رفته رفته جنگ دو کره را زیر شعاع خود می گرفت و به مهمترین مسئله روز توماس مان تبدیل می شدک توماس مان عاشق گارسن جوان هتل محل اقامت خود شده بود و وقتی این مرد جوان، سیگار نویسنده را روشن می کرد و در حین کار دستانش به دستان وی می خورد، نویسنده به اوج التذاذ و خوشبختی خود می رسید. نویسنده از همین ها نیز یادداشت بر می داشت و حالا دیگر به امیال جنسی خویش، لااقل در پیش خود و در دفتر یادداشتش، شاید در نتیجه رشد شخصیتی، اعتراف می کرد: " چه چهره دوست داشتنی و چه صدای مطبوعی....همبستر شدن با او چه زیبا خواهد بود.(1)
دفتر یادداشت توماس مان رفته رفته آکنده از نام فرانس می شد ولی لحظه خداحافظی باز مانند همیشه رسید و نویسنده بدنبال وقت مناسبی می گشت تا با این گارسن جوان به تنهایی و دور از چشم دیگران وداع گوید و در دفترش نوشت : " مدت درازی دست همدیگر را فشردیم. او گفت: اگر ما همدیگر را نبینیم چی و من دیگر هیچ نمی توانستم بگویم جز اینکه: خوش باشید فرانس عزیز. شما راه خود را بهرحال پیدا خواهید کرد."(2)
توماس مان بعد از بازگشت بسرعت برای او نامه ای نوشت و در آن باز هم مسئله کمک مالی را یادآوری کرد. مدتی گذشت و از جواب خبری نشد. نویسنده ای که از چهار گوشه جهان نامه دریافت می کرد اینک بی صبرانه در انتظار چند خط از یک گارسن جوان سویسی است: " آه! اگر آن جوان بداند که من چه بی صبرانه منتظر چند کلمه از اویم، ذره ای بیشتر عجله می کرد."(3) و چند سطر بعد : " چرا نمی نویسی که از نامه ام خوشحال و خوشنود شده ای، احمق عزیز."
این آخرین عشق بزرگ توماس مان بود ولی نه آخرین عشق. و با این وجود او در سوگ جدایی از فرانس عزادار ماند و نوشت : " دلم می خواهد که بمیرم، چرا که دوری آن جوان را دیگر نمی توانم
تاب بیاورم."(4)
شوربختی سنین پیری توماس مان البته تنها از این آخری نبود. نامهای آرمین، ویلری، پاول، ولادیسلاو، کلاوس و فرانس تغییر پیدا کرده و در قالب داستانهای ادبی، به چهار گوشه جهان پراکنده شده بود. ولی نامهای اصلی هنوز در ذهن نویسنده بود و جایی در ژرفای ذهن او رسوب کرده و مدام آزارش می داد. نویسنده شاید در آخرین لحظات عمرش نیز همین نامها را زمزمه می کرد و شاید هم برای آنها داستانهای تازه ای می ساخت.
اعتقاد و پافشاری بر خود و احساسات خود، در وهله اول اعتراف به وجود خویشتن یگانه و نیز قبول واقعیت وجودی خود است.(5) با در نظر گرفتن این مطلب در می یابیم که توماس مان تقریبآ هیچگاه وجود خود و احساسات خویش را جدی نگرفت. احساسات در همه حال به همراه انسان زاده می شوند و سپس تغییراتی می یابند، سرکوب می شوند و چهره عوض می کنند ولی هیچگاه از بین نمی روند. به همین دلیل نیز هست که ما انسانها در پیری نیز احساسات کودکی خود را باز بصورتی تکرار می کنیم و یا حتی بعبارتی به کودکی خویش باز می گردیم. بیگمان چیزی که احساسات ما را سرکوب کرده و در مواردی تغییر مسیر می دهدف اعتقادات ماست. و این بخصوص در مورد توماس مان آشکاری می یابد. به نظر می رسد که در درون این نویسنده، احساسات و اعتقادات متضاد هم، از کودکی تا زمان پیری، مثل دو همسایه متخاصم، در کنار یکدیگر به یک حیات پر تشنج ادامه می دهند که برد البته همیشه از آن همسایه دوم است. با این وجود همسایه اولی آرامی ندارد و گاه و بیگاه، اینجا و آنجا، بدنبال موقعیتی می گردد که اضهار وجود کند. " تونیو کروگر" و کتاب " مرگ در ونیز" و دیگر آثار توماس مان نتیجه همین اضهار وجود امیال سرکوفته است.
شاید لازم بود که توماس مان نیز زندگی اش را مثل اسکار وایلد و پاول ورلن و ارتو رمبو، چون یک اثر هنری، خود از نو می ساخت. ولی توماس مان بهمین دلیل، پیوسته بحرانی است. برای چیره شدن بر این بحران، او سعی می کند از نیمه ای از وجود خود بگذرد و آن را نادیده بگیرد، ولی واقعیت لجوج خود را بر ذهن او تحمیل می کند. توماس مان در مبارزه بر علیه طبیعت خویش هیچگاه پیروزمند نیست، توانایی هنرمندانه توماس مان در حقیقت از همین ناتوانیها و شکستهای او مایه می گیرد. حاصل این عشقها و شکستها برای مان این بود که او را هنرمند ساخت.
توماس مان می خواهد این احساسات نسبتآ پنهان را شکل هنری بدهد تا از دستشان خلاص شود. ولی تناقض همزاد او گویا در ادبیات نیز گریبان نویسنده را رها نمی کند. احساسات او احساساتی اصیل و انسانی هستند و این همان چیزی است که محتوای داستانهای او را تشکیل می دهد ولی توماس مان آنجایی که به شکل و فرم داستان می رسد سنت گرا می شود. محتوای داستانهای توماس مان ژرفای روح آدمی و هزارتوی انسن قرن بستم است. ولی در شکل از حد رمانهای ناتورالیستی قرن 19 فراتر نمی رود. نظم و انظباط و ظاهر پدر، خود را به فرم داستانهای وی منتقل کرد و احساسات سرکش مادر، محتویات را ساخت. این فرم همان چیزی بود که بر احساسات او به گونه ای مهار می زد و آنها را به حالت اعتدال نگاه می داشت. برای اینکه این احساسات زنجیر بگسلند، نویسنده می بایست آنها را از بند فرم سنتی می رهانید و به آنها فرم و همسنگ آنان را می داد ولی تاثیر پدر قویتر از این بود. توماس مان در داستانهایش نیز بورژوای سرگردان ماند. به این ترتیب پاسخ اینکه چرا نویسنده حتی در داستانهایش مرد عاشق را به کام نمی رساند واضح است: یکی از دو طرف رابطه اگر همان توماس مان واقعی نیست، لااقل مهمترین خصوصیات او را داراست. بعبارت دیگر تونیو کروگر و آشنباخ، شخصیتهای واقعی ولی ادبی شده ی نویسنده اند. به کام خوشبختی رساندن آنها و درگیر کردنشان با رابطه جنسی با همجنس، بدان معنی است که نویسنده علنآ بر این گونه رابطه جنسی صحه می گذاشت و جرآت توماس مان البته از این کمتر بود. او می خواست این رابطه انسانی و طبیعی را تا حد ممکن تلطیف و افلاطونی کند و اعتلا بخشد تا سرانجام از حالت زمینی خارج و به اوج خدایی برسد. اگر تاچیو در کتاب " مرگ در ونیز" چون خدایی کوچک گویا از دنیاهای آنسو می آید و در آخر، لحظاتی قبل از مرگ آشنباخ، او را به اشاره دستی به نامتناهی های دریا و به ابدیت فرا می خواند، تنها بر همین زمینه قابل توضیح است: " او بر ترس خود از عشق جسمی نمی توانست پیروز شود، ریاضت، طبیعت دوم او شده بود."(1) و گاهی حتی از اینکه هنرش را بر زمینه عشق به همجنس خلق می کرد شرمگین می نمود: " مردمان پاکدلی که تحت تاثیر هنرمند قرار گرفته اند متاسفانه می گویند " موهبتی است" چون فکر می کنند که نتایج روشن و عالی طبعآ باید علل روشن و عالی نیز داشته باشند. هیچکس تصور نمی کند که این "موهبت" ممکن است موهبتی مشکوک باشد و صورت اسف انگیزی در باطن داشته باشد."(2)
این شکها و تردیدها برای توجیه ریاضت توماس مان کافی است. نویسنده گاهی پا را از این هم فراتر می گذارد و احساس پرصلابتش به همجنس، احساسی شیطانی و تاریک می شود، و نیز راهی بسوی جهنم، که شاید همان ادبیات است: " ادبیات حرفه نیست، بلکه لعنت است" ، این را نویسنده از زبان تونیو کروگر می گوید، شخصی که مانند اکثر انسانهای شکست خورده داستانهایش، خود اوست.
1- Harpprecht, S. 1824
+ سه دهه بعد که خبرنگاران رد فرانس را در نیونیورک پیدا کردند، وی از احساسات عاشقانه توماس مان اظهار بی اطلاعی کرد و از اینکه باعث خیال پردازیهای شبانه نویسنده شده بود، شوکه شد.
2- Harpprecht, S. 1826
2- توماس مان: تونیو کروگر، ص. 53
3- Ebda, S. 1828
4- Ebda.
5- منظور همان چیزی است که در نزد همجنسگرایان غربی
نامیده می شود که بهترین واژه مترادف آن Coming Out
در فارسی برون آیی و یا حتی کوتاهتر برونایی است.
رمان " بودنبروکها" را نوشت که در واقع اقتباسی از زندگی خانوادگی خود وی بود و برایش شهرتی جهانی بدنبال داشت. بعد از آن چند اثر دیگر و از چمله " تونیو کروگر" و " مرگ در ونیز" را نوشت و در 30 سالگی با کاتیا ازدواج کرد. در سال 1924 " کوه جادو" را انتشار داد که 5 سال بعد برای وی جایزه نوبل را به ارمغان آورد. و این زمانی بود که آلمان جنگ چهانی اول را پشت سر گذاشته و جمهوری وایمار را پایه گذاری کرده بود.
در سال 1933 که حزب نازی های آلمان بر مسند قدرت نشست، توماس مان راهی سوئیس شد و در آنجا با آزادیخواهان به همکاری پرداخت. سپس به چکسلواکی رفت و به جای تابعیت آلمانی که از دست داده بود، تابعیت این کشور را پذیرفت ولی در سال 1938 بعد از حمله هیلتر به اروپای شرقی، توماس مان به فرانسه و سپس به انگلستان گریخت و سرانجام از آمریکا سر درآورد و تابعیت آنجا را پذیرفت. در این سالها توماس مان لحظه ای از فعالیتهای آزادیخواهانه سیاسی باز نایستاد و در کنار کارهای ادبی، مقالات سیاسی خود را نیز منتشر می کرد. بعد از جنگ، در شهر زوریخ اقامت گزید و عاقبت نیز در سال 1955 در همانجا درگذشت.
+ + + + +
اما این تنها زندگی ظاهری توماس مان است بعبارت دیگر گزارش گونه ای از زندگی یک نویسنده که تنها به داده های تاریخی بسنده می کند و از کنار توفان درون هنرمند می گذرد. زندگی واقعی توماس مان اما مثل زندگی هر هنرمند حساس در ژرفا جریان داشت، مثل آتشی در زیر خاکستر بود که اگر راهی به بیرون پیدا کرد، راه هنر بود.
توماس مان مراحل مختلفی را طی کرده است، از طرفداری از فلسفه نیچه تا شوپنهاور، از پوچگرایی تا بی تفاوتی سیاسی تا انقلابیگری و امید به آینده انسان و جامعه تا فعالیت ضد فاشیسم. در همه این مراحل اما یک خصوصیت او ثابت و بلاتغییر ماند : علاقه او به همجنس. و این خصوصیت گویا آن آتش پنهان زیر خاکستر بود که کم و بیش در همه آثار او و هر بار به شیوه ای آشکار شد.
تناقض زندگی توماس مان گویا که قبل از او نیز وجود داشت و بهمراه وی زاده شد : پدرش بازرگانی بود که به مقام سناتوری شهر لوبک نیز رسید و مثل تمام نجیب زادگان اصیل آلمانی هوادار نظو و انظباط بود. بر عکس، مادرش خون گرم پرتقالی را داشت و در آمریکای جنوبی بدنیا آمده بود، بسیار حساس، بسیار زیبا و در کنار همه اینها اهل موسیقی نیز بود. توماس مان از هر کدام نیمه ای را به ارث برد؛ نظم و انظباط را از پدر، و حساسیت و هنر را از مادر. حاصل همه اینها تناقضی مدام بود که از او یک بورژوای سرگردان ساخت.
همجنسگرایی وی از همان کودکی بر وی آشکار و مسلم بود. تفاوت او با همبازیهایش نیز ناشی از همین بود. او پیوسته از خودش می پرسید: " چرا اینهمه عجیبم؟.... و بیت بچه های دیگر مانند بیگانه ای هستم؟ به آنها نگاه کن، شاگردان خوب، و آنها که در جایگاه متوسط اشان محکم و استوار ایستاده اند، آنها....شعر نمی گویند، و به چیزهایی فکر می کنند که همه فکر می کنند و می توان به صدای بلند گفت.... اما من، من چه هستم؟ و آخرش به کجا خواهد کشید؟ (1)
سرنوشت توماس مان این بود که به گونه ای دیگر فکر کند، شعر بگوید و کارش به نویسندگی بکشد.
در دوران مدرسه عاشق همکلاسی اش می شود. آرمین اولین عشق اوست و در عین حال سایه ای که می رود تا مان را تا آخرین لحظه های زندگی اش تعقیب کند. در یکی از آخرین نامه هایش نوشت: " آرمین مارتنس
، این نام را باید برجسته نوشت، من عاشق او بودم." (2) (Armin Martens)
ولی این نوجوان بیشتر در هوای اسب سواری است و بعد از آن هم به دنبال دختران می افتد. توماس مان او را بنام هانس مانزن وارد یکی از اولین اثرهای خود " تونیو کروگر" می سازد. ویلری تیمپه
دومین عشق اوست. گفته می شود که توماس مان چند بار رابطه جنسی ( Wilri Timpe)
با این همسال خود داشته و شاید بی دلیل نیست که با وجودی که این فرد بهرحال به صورتی وارد " کوه جادو" می شود ولی تاثیر دیرپای آنچنانی بر روح و روان نویسنده نمی گذارد و نیز او کسی است که توماس مان در دفتر خاطراتش کمتر اسمی از او می برد.
در 18 سالگی، بعد از عزیمت به مونیخ با نقاشی به نام پاول آشنا می شود. این آشنایی همراه با احساسات بسیار تند عاشقانه است ولی طرف مقابل جز یک دوستی بسیار معمولی چیزی نمی خواهد. او نیز به نوبه خود وارد " دکتر فاوستوس" می شود.
شکستهای پی در پی، توماس مان را واداشت که با خودش بیش از پیش مبارزه کند. در این سالها با زنش کاتیا آشنا می شود. ازدواج با کاتیا هیچ دلیل عاشقانه ای ندارد. مان جواب این معما را خود در یکی از دفترهای خاطراتش برای خودش داده است که 20 سال بعد از مرگ وی بوسیله دخترش برای خوانندگانش نیز منتشر شد. " ازدواج بهترین راه است برای نشان دادن اینکه انسان یک مرد حسابی است." و توماس مان ازدواج کرد و علاوه بر آن، و البته باز هم مانند یک مرد حسابی، صاحب 6 فرزند شد.
آیا توماس مان همجنسگرایی خودش را به زنش اقرار کرد؟ کاتیا این را هیچگاه بروز نداد. چیزی که مشخص است اینکه کاتیا بعد از ازدواج گاه و بیگاه به هر حال شاهد ماجراست. در سال 1913 وقتی به ولادیلاو موس
یعنی همان نوجوان زیبای 13 ساله لهستانی، که در " مرگ در ونیز" به تاچیو ( Wladyslaw Moes)
تغییر نام می دهد، برمی خورد، کاتیا نیز شاهد هر روزه توفان درون توماس مان است. " به او علاقه بی حصر و اندازه پیدا کرد، و او را در ساحل با همبازیهایش نظاره می کرد." (1) این را زن توماس مان در خاطراتش می نویسد و توماس مان البته پا را از این فراتر می گذارد و تاچیر را شب و روزريال، در کوچه و خیابان، در هتل محل اقامت و در ساحل، پوشیده و یا نیمه لخت می جوید، یعنی آن کاری که آشنباخ ، قهرمان داستان (مرگ در ونیز) انجام می دهد. و البته چون قسمت عمده این تعقیب ها و نظربازی ها یا در خفا و یا در ذهن توماس مان انجام می گیرد، کاتیا فقط به قسمتی از ماجرا راه پیدا می کند. ناگفته پیداست که اینجا نیز احساسات به ارث برده از مادر است که وی را به این شهر چنوبی، شهر عشق و موسیقی، می کشاند. زمانی نیچه نوشته بود : " اگر بخواهم دنبال واژه دیگری برای ونیز بگردم، کلمه موسیقی را پیدا می کنم." و برای توماس مان، این شهر " زیبا و مشکوک" بود؛ شهری میان بیداری و رؤیا، میان خشکی و آب، زندگی و مرگ. از طرف دیگر رابطه جنسی بین دو مرد در این شهر ازادتر بود و خودفروشی مردان نیز سنت دیرینه ای داشت. ایتالیا به این دلایل، بویژه در نیمه دوم قرن 19 میلادی، به اقامتگاهی برای همجنسگرایان کشورهای مختلف اروپایی فرا روئید(2). توماس مان در این شهر بدون تابو باز درگیر بین دو دنیای ضد و نقیض شد. شهر ونیز برای توماس مان جاذبه ای جنسی داشت ولی با این حال مثل تاچیو به گونه ای بیمار بود و مرگ را تداعی می کرد و هر دو، هم ونیز و هم تاچیو، مثل احساسات جنسی توماس مان، از یک طرف جاذبه و کشش و از طرف دیگر ترس را بدنبال داشتند.
عشق به فرزندش کلاوس(3) نیز یکی از عشقهای زجرآور او بوده است. زمانی پیش از آن وقتی مادر بزرگش از او پرسیده بود که آیا دلش پسر می خواهد یا دختر، جواب داده بود: " معلوم است که پسر.... دختر را که نمی شود جدی گرفت." و جدی بودن پسران اما در واقعیت برای توماس مان بالاتر از آن بود که بتواند با آنها طرح دوستی بریزد. بهترین دوستانش زنان بودند و حتی در خانواده خودش نیز با دخترش اریکا رابطه صمیمانه تری داشت و از این رابطه صمیمی بخصوص کلاوس برکنار بود، که نویسنده پدر به او تمایل شدید جنسی داشت.. رویارو شدن با مردان جوان، دنیای او را به هم می زد و فرزندش کلاوس یکی از این مردان بود. توماس مان که زمانی پسر می خواست حالا با احساسی گناه آلود در دفترچه خاطراتش می نویسد: " آه.... کسی مثل من نباید صاحب پسر شود.!" نتایج احساس گناه، گریز و دوری از دوستانش بود که این خود بر حساسیت های او می افزود و همین نیز به نویه خود باعث اجتناب از صمیمیت می گردید.
جهان دو جنگ را پشت سر گذاشته و دستخوش تحولات تازه ای است. از شروع جنگ سرد مدت زیادی نگذشته است و علاوه بر آن و در نتیجه آن گاه و بیگاه، اینجا و آنجا تنور چنگهای دیگری، هر چند کوچکتر می سوزد. نویسندگان آلمان بر اثر همه این حوادث گریبانگیر، سیاسی شده اند و سیاسی می نویسند. توماس مان نیز به نوعی از این مسئله مبرا نیست و ظاهرآ آدم دیگری می نمود که حتی در هنر، مشغولیات دیگری دارد. در سال 1950، توماس مان که حالا دیگر پیر مرد هفتاد و پنج ساله ای است در هتلی
( Grand Hotel Dolder)
در تپه های جنگلی نزدیک زوریخ به استراحت می پرداخت و مثل همیشه وقایع روزانه خود و جهان را یادداشت می کرد. جنگ بین دو کره شمالی و جنوبی از سر گرفته شده بود، و ظاهرآ چنین به نظر می رسید که تنها دلمشغولی او همین معضل سیاسی و نظامی بود. و براستی که یادداشتهای این نویسنده انساندوست نشان می دهند که او هر چیزی را که به سرنوشت انسان و انسانیت پیوند می خورد به گونه ای تعقیب می کرد. ولی مثل همیشه، در ژرفای ذهن نویسنده جنگ دیگری نیز جریان داشت. این جنگ رفته رفته جنگ دو کره را زیر شعاع خود می گرفت و به مهمترین مسئله روز توماس مان تبدیل می شدک توماس مان عاشق گارسن جوان هتل محل اقامت خود شده بود و وقتی این مرد جوان، سیگار نویسنده را روشن می کرد و در حین کار دستانش به دستان وی می خورد، نویسنده به اوج التذاذ و خوشبختی خود می رسید. نویسنده از همین ها نیز یادداشت بر می داشت و حالا دیگر به امیال جنسی خویش، لااقل در پیش خود و در دفتر یادداشتش، شاید در نتیجه رشد شخصیتی، اعتراف می کرد: " چه چهره دوست داشتنی و چه صدای مطبوعی....همبستر شدن با او چه زیبا خواهد بود.(1)
دفتر یادداشت توماس مان رفته رفته آکنده از نام فرانس می شد ولی لحظه خداحافظی باز مانند همیشه رسید و نویسنده بدنبال وقت مناسبی می گشت تا با این گارسن جوان به تنهایی و دور از چشم دیگران وداع گوید و در دفترش نوشت : " مدت درازی دست همدیگر را فشردیم. او گفت: اگر ما همدیگر را نبینیم چی و من دیگر هیچ نمی توانستم بگویم جز اینکه: خوش باشید فرانس عزیز. شما راه خود را بهرحال پیدا خواهید کرد."(2)
توماس مان بعد از بازگشت بسرعت برای او نامه ای نوشت و در آن باز هم مسئله کمک مالی را یادآوری کرد. مدتی گذشت و از جواب خبری نشد. نویسنده ای که از چهار گوشه جهان نامه دریافت می کرد اینک بی صبرانه در انتظار چند خط از یک گارسن جوان سویسی است: " آه! اگر آن جوان بداند که من چه بی صبرانه منتظر چند کلمه از اویم، ذره ای بیشتر عجله می کرد."(3) و چند سطر بعد : " چرا نمی نویسی که از نامه ام خوشحال و خوشنود شده ای، احمق عزیز."
این آخرین عشق بزرگ توماس مان بود ولی نه آخرین عشق. و با این وجود او در سوگ جدایی از فرانس عزادار ماند و نوشت : " دلم می خواهد که بمیرم، چرا که دوری آن جوان را دیگر نمی توانم
تاب بیاورم."(4)
شوربختی سنین پیری توماس مان البته تنها از این آخری نبود. نامهای آرمین، ویلری، پاول، ولادیسلاو، کلاوس و فرانس تغییر پیدا کرده و در قالب داستانهای ادبی، به چهار گوشه جهان پراکنده شده بود. ولی نامهای اصلی هنوز در ذهن نویسنده بود و جایی در ژرفای ذهن او رسوب کرده و مدام آزارش می داد. نویسنده شاید در آخرین لحظات عمرش نیز همین نامها را زمزمه می کرد و شاید هم برای آنها داستانهای تازه ای می ساخت.
اعتقاد و پافشاری بر خود و احساسات خود، در وهله اول اعتراف به وجود خویشتن یگانه و نیز قبول واقعیت وجودی خود است.(5) با در نظر گرفتن این مطلب در می یابیم که توماس مان تقریبآ هیچگاه وجود خود و احساسات خویش را جدی نگرفت. احساسات در همه حال به همراه انسان زاده می شوند و سپس تغییراتی می یابند، سرکوب می شوند و چهره عوض می کنند ولی هیچگاه از بین نمی روند. به همین دلیل نیز هست که ما انسانها در پیری نیز احساسات کودکی خود را باز بصورتی تکرار می کنیم و یا حتی بعبارتی به کودکی خویش باز می گردیم. بیگمان چیزی که احساسات ما را سرکوب کرده و در مواردی تغییر مسیر می دهدف اعتقادات ماست. و این بخصوص در مورد توماس مان آشکاری می یابد. به نظر می رسد که در درون این نویسنده، احساسات و اعتقادات متضاد هم، از کودکی تا زمان پیری، مثل دو همسایه متخاصم، در کنار یکدیگر به یک حیات پر تشنج ادامه می دهند که برد البته همیشه از آن همسایه دوم است. با این وجود همسایه اولی آرامی ندارد و گاه و بیگاه، اینجا و آنجا، بدنبال موقعیتی می گردد که اضهار وجود کند. " تونیو کروگر" و کتاب " مرگ در ونیز" و دیگر آثار توماس مان نتیجه همین اضهار وجود امیال سرکوفته است.
شاید لازم بود که توماس مان نیز زندگی اش را مثل اسکار وایلد و پاول ورلن و ارتو رمبو، چون یک اثر هنری، خود از نو می ساخت. ولی توماس مان بهمین دلیل، پیوسته بحرانی است. برای چیره شدن بر این بحران، او سعی می کند از نیمه ای از وجود خود بگذرد و آن را نادیده بگیرد، ولی واقعیت لجوج خود را بر ذهن او تحمیل می کند. توماس مان در مبارزه بر علیه طبیعت خویش هیچگاه پیروزمند نیست، توانایی هنرمندانه توماس مان در حقیقت از همین ناتوانیها و شکستهای او مایه می گیرد. حاصل این عشقها و شکستها برای مان این بود که او را هنرمند ساخت.
توماس مان می خواهد این احساسات نسبتآ پنهان را شکل هنری بدهد تا از دستشان خلاص شود. ولی تناقض همزاد او گویا در ادبیات نیز گریبان نویسنده را رها نمی کند. احساسات او احساساتی اصیل و انسانی هستند و این همان چیزی است که محتوای داستانهای او را تشکیل می دهد ولی توماس مان آنجایی که به شکل و فرم داستان می رسد سنت گرا می شود. محتوای داستانهای توماس مان ژرفای روح آدمی و هزارتوی انسن قرن بستم است. ولی در شکل از حد رمانهای ناتورالیستی قرن 19 فراتر نمی رود. نظم و انظباط و ظاهر پدر، خود را به فرم داستانهای وی منتقل کرد و احساسات سرکش مادر، محتویات را ساخت. این فرم همان چیزی بود که بر احساسات او به گونه ای مهار می زد و آنها را به حالت اعتدال نگاه می داشت. برای اینکه این احساسات زنجیر بگسلند، نویسنده می بایست آنها را از بند فرم سنتی می رهانید و به آنها فرم و همسنگ آنان را می داد ولی تاثیر پدر قویتر از این بود. توماس مان در داستانهایش نیز بورژوای سرگردان ماند. به این ترتیب پاسخ اینکه چرا نویسنده حتی در داستانهایش مرد عاشق را به کام نمی رساند واضح است: یکی از دو طرف رابطه اگر همان توماس مان واقعی نیست، لااقل مهمترین خصوصیات او را داراست. بعبارت دیگر تونیو کروگر و آشنباخ، شخصیتهای واقعی ولی ادبی شده ی نویسنده اند. به کام خوشبختی رساندن آنها و درگیر کردنشان با رابطه جنسی با همجنس، بدان معنی است که نویسنده علنآ بر این گونه رابطه جنسی صحه می گذاشت و جرآت توماس مان البته از این کمتر بود. او می خواست این رابطه انسانی و طبیعی را تا حد ممکن تلطیف و افلاطونی کند و اعتلا بخشد تا سرانجام از حالت زمینی خارج و به اوج خدایی برسد. اگر تاچیو در کتاب " مرگ در ونیز" چون خدایی کوچک گویا از دنیاهای آنسو می آید و در آخر، لحظاتی قبل از مرگ آشنباخ، او را به اشاره دستی به نامتناهی های دریا و به ابدیت فرا می خواند، تنها بر همین زمینه قابل توضیح است: " او بر ترس خود از عشق جسمی نمی توانست پیروز شود، ریاضت، طبیعت دوم او شده بود."(1) و گاهی حتی از اینکه هنرش را بر زمینه عشق به همجنس خلق می کرد شرمگین می نمود: " مردمان پاکدلی که تحت تاثیر هنرمند قرار گرفته اند متاسفانه می گویند " موهبتی است" چون فکر می کنند که نتایج روشن و عالی طبعآ باید علل روشن و عالی نیز داشته باشند. هیچکس تصور نمی کند که این "موهبت" ممکن است موهبتی مشکوک باشد و صورت اسف انگیزی در باطن داشته باشد."(2)
این شکها و تردیدها برای توجیه ریاضت توماس مان کافی است. نویسنده گاهی پا را از این هم فراتر می گذارد و احساس پرصلابتش به همجنس، احساسی شیطانی و تاریک می شود، و نیز راهی بسوی جهنم، که شاید همان ادبیات است: " ادبیات حرفه نیست، بلکه لعنت است" ، این را نویسنده از زبان تونیو کروگر می گوید، شخصی که مانند اکثر انسانهای شکست خورده داستانهایش، خود اوست.
1- Harpprecht, S. 1824
+ سه دهه بعد که خبرنگاران رد فرانس را در نیونیورک پیدا کردند، وی از احساسات عاشقانه توماس مان اظهار بی اطلاعی کرد و از اینکه باعث خیال پردازیهای شبانه نویسنده شده بود، شوکه شد.
2- Harpprecht, S. 1826
2- توماس مان: تونیو کروگر، ص. 53
3- Ebda, S. 1828
4- Ebda.
5- منظور همان چیزی است که در نزد همجنسگرایان غربی
نامیده می شود که بهترین واژه مترادف آن Coming Out
در فارسی برون آیی و یا حتی کوتاهتر برونایی است.
1 comment:
خیای خوب شد که دسته بندی کردید
Post a Comment