Monday 12 March 2007

آشنایی با ژان کوکتو همجنسگرای فرهیخته فرانسوی




Jean Cocteau

شاعر، نقاش، نمایشنامه‌نویس
بازیگر و فیلمساز فرانسوی1889 –


نویسنده: دیوید آلدستاد1
برگردان و ویرایش: مهدی


ژان کوکتو، یکی از پرکارترین فرهیختگان فرانسه است که شهرت او عمدتا بابت فعالیت‌هایش در عرصه‌ی سینماست. وی نخستین شعر خود را در حدود بیست سالگی منتشر کرد و در اواخر دهه‌ی دوم زندگی خود به خاطر موفقیت باله‌ها و نمایش‌های متعددی که نویسندگی آنها را بر عهده داشت، به عنوان هنرمندی محترم، و علاوه بر آن به عنوان یک مرد پاریسی ِ اجتماعی و محبوب، آوازه‌ی فراوانی یافت.
کوکتو که دوران تحصیل رسمی خود را در یک مدرسه رایگان و سطح پایین سپری کرد، توانست با مطالعه‌ی زیاد شخصی و سفرهای گسترده، خود را به نحو شایسته‌ای تربیت نماید. در اویل دهه‌ی 1920، نخستین خاطرخواه و عاشق کوکتو، یعنی ریموند رادیگیوت2 (رمان‌نویس)، در اثر ابتلا به حصبه درگذشت و بنا به گفته‌های رایج، کوکتو برای گریز از رنج این ضایعه، پس از مدت کوتاهی به مواد مخدر پناه برد.
این شاعر در 1930 به فیلمسازی روی آورد که به عقیده منتقدان، بهترین رسانه برای بیان و نمود هنری وی است. برای مثال در فیلم خون شاعر3 (1930) که یک طرح استیلیزه و کوچک همجنسگرایانه درباره‌ی دشواری آفرینش شعری است، شخصیت‌ها مشابه و برگرفتی از آدم‌های طراحی شده توسط خود کوکتو است: افرادی خشن و گستاخ، با حرکات ساده، دارای چشم‌های درشت، با ظاهر و خصوصیات ساده و مینیمالیستی، در تصویرسازی‌هایی اروتیک و سوررئال.
از نکات جالب در فیلم‌های بعدی کوکتو، استفاده‌ی فراوان وی از آثار گوناگون خود از جمله نوشته‌ها و شعرهای برجسته‌اش، نمونه‌هایی از نقاشی‌ها و طراحی‌هایش، گویندگی (نریشن ) هایی با صدای خودش، و حتی نقش‌های محوری با بازی خودش در این فیلم‌هاست.
در فیلم‌های کوکتو جلوه‌های ویژه‌ی خیال‌بافانه و دورنماهای عجیب و نامتعارف به وفور به چشم می‌خورد و به علاوه این فیلم‌ها مملو از نمادها و طرح‌هایی ست که همه‌ی آفرینش هنری کوکتو را شکل داده؛ موضوعات و نمادهایی همچون: نارسیسیسم، اسطوره‌ی ارفئوس، آفرینش شعری، آینه و دیگر ورودی‌هایی به جهان‌های مخفی، افسانه‌های پریان، گل‌ها، و نیز انسان‌های زیبا در وضعیت‌های نقش‌نگارانه4.
کوکتو در سال 1937 با معروف‌ترین عاشق خود یعنی ژان مریس5 آشنا شد و کمک کرد تا این شاگرد با استعداد و خوش‌قیافه و خوش‌اندام، به یکی از محبوب‌ترین ستاره‌های سینمای فرانسه تبدیل شود. از میان فیلم‌های برجسته‌ای که کوکتو با همراهی مریس تهیه کرد می‌توان به فیلم‌های کلاسیک دیو و دلبر6 (1945) و ارفه7 اشاره نمود.
سینمای کوکتو نمایانگر تسلط چشمگیر وی در تصویرسازی‌های بدیع و تماشایی است. سینمای شعری او بدون وابستگی به سیستم‌های استودیویی بزرگ و ساختارهای روایی، و مبتنی بر تجربیات شخصی و نظرگاه مستقل وی می‌باشد.
همجنس‌دوستی( همجنس خواهی؟)؟، در فیلم‌های کوکتو، همه جا به چشم می‌خورد و این گرایش به ویژه از طریق به تصویر کشیدن مردان جذاب و ترسیم وسوسه‌انگیزی از روابط آنها نمایانده شده است. برای مثال می‌توان به صحنه‌ی آغازین فیلم ارفه و رابطه‌ی ارفه و سجست8 (که بازی آنها را ماریس و ادوارد درمیت9، آخرین کارآموز کوکتو و جانشین رسمی وی، بر عهده دارند) در آن فیلم اشاره کرد.
کوکتو به همراه ماریس سهم عمده‌ای در احیای صنعت سینمای فرانسه در حین جنگ جهانی دوم و پس آن داشته است. کوکتو در این زمان به بهانه‌ی فعال نبودن و حضور نداشتن در مقاومت فرانسه، در معرض انتقادها و عیب جویی‌های فراوانی قرار گرفت که اغلب ناعادلانه و در واقع همجنس گرا هراسانه (هوموفوبیک) بودند. اگر چه کوکتو هنرمندان را به سخن‌گویی بی‌پرده در برابر سلطه‌ی غیر منصفانه‌ی سیاسی دعوت می‌کرد، خود شخصا نقشی در این مورد نداشت و این از بابت راز برملای اعتیاد و همجنسگرایی وی بود، که او را در مقابل حملات جناح راست کاملا آسیب پذیر می‌کرد.
در دوره اشغال نازی‌ها، فیلم‌ها و اجراهای کوکتو متوقف و ممنوع شد و خود او مورد خشونت‌های فیزیکی و توهین‌های همجنسگراستیزانه زیادی قرار گرفت. کوکتو در این زمان و نیز تا پایان عمر به رغم این سختی‌ها همچنان به نوشتن، فیلمسازی، و مسافرت و مصاحبت و جذب دوستان معروف و حامیان و شاگردان متعدد ادامه داد.
ژان کوکتو، پس از یک زندگی هنری سرشار، و کسب جوایز و افتخارات بسیار، درسال 1963 در پی یک حمله ی قلبی درگذشت. کوکتو تا به امروز یکی از مشهورترین و ستوده‌ترین چهره‌های فرهنگی فرانسه باقی مانده است.


پی نوشت:

David Aldstadt
Raymond Radiguet
Le sang d'un poète
iconographic
Jean Marais
La belle et la bête
Orphée
Cégeste
Edouard Dermit

توماس مان و ناکامی های جنسی اش


توماس مان در سال 1875 در شهر لوبک آلمان بدنیا آمد. تا اتمام دوران دبیرستان را در همین شهر گذراند و شاگرد ممتاز و درخشانی نبود. در 19 سالگی به همراه خانواده اش عازم مونیخ شد و در آنجا به کار پرداخت و همزمان در دانشگاه اسم نویسی کرد. در سال 1897 مدتی با برادرش هاینریش مان در ایتالیا بود و
رمان " بودنبروکها" را نوشت که در واقع اقتباسی از زندگی خانوادگی خود وی بود و برایش شهرتی جهانی بدنبال داشت. بعد از آن چند اثر دیگر و از چمله " تونیو کروگر" و " مرگ در ونیز" را نوشت و در 30 سالگی با کاتیا ازدواج کرد. در سال 1924 " کوه جادو" را انتشار داد که 5 سال بعد برای وی جایزه نوبل را به ارمغان آورد. و این زمانی بود که آلمان جنگ چهانی اول را پشت سر گذاشته و جمهوری وایمار را پایه گذاری کرده بود.
در سال 1933 که حزب نازی های آلمان بر مسند قدرت نشست، توماس مان راهی سوئیس شد و در آنجا با آزادیخواهان به همکاری پرداخت. سپس به چکسلواکی رفت و به جای تابعیت آلمانی که از دست داده بود، تابعیت این کشور را پذیرفت ولی در سال 1938 بعد از حمله هیلتر به اروپای شرقی، توماس مان به فرانسه و سپس به انگلستان گریخت و سرانجام از آمریکا سر درآورد و تابعیت آنجا را پذیرفت. در این سالها توماس مان لحظه ای از فعالیتهای آزادیخواهانه سیاسی باز نایستاد و در کنار کارهای ادبی، مقالات سیاسی خود را نیز منتشر می کرد. بعد از جنگ، در شهر زوریخ اقامت گزید و عاقبت نیز در سال 1955 در همانجا درگذشت.
+ + + + +
اما این تنها زندگی ظاهری توماس مان است بعبارت دیگر گزارش گونه ای از زندگی یک نویسنده که تنها به داده های تاریخی بسنده می کند و از کنار توفان درون هنرمند می گذرد. زندگی واقعی توماس مان اما مثل زندگی هر هنرمند حساس در ژرفا جریان داشت، مثل آتشی در زیر خاکستر بود که اگر راهی به بیرون پیدا کرد، راه هنر بود.
توماس مان مراحل مختلفی را طی کرده است، از طرفداری از فلسفه نیچه تا شوپنهاور، از پوچگرایی تا بی تفاوتی سیاسی تا انقلابیگری و امید به آینده انسان و جامعه تا فعالیت ضد فاشیسم. در همه این مراحل اما یک خصوصیت او ثابت و بلاتغییر ماند : علاقه او به همجنس. و این خصوصیت گویا آن آتش پنهان زیر خاکستر بود که کم و بیش در همه آثار او و هر بار به شیوه ای آشکار شد.
تناقض زندگی توماس مان گویا که قبل از او نیز وجود داشت و بهمراه وی زاده شد : پدرش بازرگانی بود که به مقام سناتوری شهر لوبک نیز رسید و مثل تمام نجیب زادگان اصیل آلمانی هوادار نظو و انظباط بود. بر عکس، مادرش خون گرم پرتقالی را داشت و در آمریکای جنوبی بدنیا آمده بود، بسیار حساس، بسیار زیبا و در کنار همه اینها اهل موسیقی نیز بود. توماس مان از هر کدام نیمه ای را به ارث برد؛ نظم و انظباط را از پدر، و حساسیت و هنر را از مادر. حاصل همه اینها تناقضی مدام بود که از او یک بورژوای سرگردان ساخت.
همجنسگرایی وی از همان کودکی بر وی آشکار و مسلم بود. تفاوت او با همبازیهایش نیز ناشی از همین بود. او پیوسته از خودش می پرسید: " چرا اینهمه عجیبم؟.... و بیت بچه های دیگر مانند بیگانه ای هستم؟ به آنها نگاه کن، شاگردان خوب، و آنها که در جایگاه متوسط اشان محکم و استوار ایستاده اند، آنها....شعر نمی گویند، و به چیزهایی فکر می کنند که همه فکر می کنند و می توان به صدای بلند گفت.... اما من، من چه هستم؟ و آخرش به کجا خواهد کشید؟ (1)
سرنوشت توماس مان این بود که به گونه ای دیگر فکر کند، شعر بگوید و کارش به نویسندگی بکشد.
در دوران مدرسه عاشق همکلاسی اش می شود. آرمین اولین عشق اوست و در عین حال سایه ای که می رود تا مان را تا آخرین لحظه های زندگی اش تعقیب کند. در یکی از آخرین نامه هایش نوشت: " آرمین مارتنس
، این نام را باید برجسته نوشت، من عاشق او بودم." (2) (Armin Martens)
ولی این نوجوان بیشتر در هوای اسب سواری است و بعد از آن هم به دنبال دختران می افتد. توماس مان او را بنام هانس مانزن وارد یکی از اولین اثرهای خود " تونیو کروگر" می سازد. ویلری تیمپه
دومین عشق اوست. گفته می شود که توماس مان چند بار رابطه جنسی ( Wilri Timpe)
با این همسال خود داشته و شاید بی دلیل نیست که با وجودی که این فرد بهرحال به صورتی وارد " کوه جادو" می شود ولی تاثیر دیرپای آنچنانی بر روح و روان نویسنده نمی گذارد و نیز او کسی است که توماس مان در دفتر خاطراتش کمتر اسمی از او می برد.
در 18 سالگی، بعد از عزیمت به مونیخ با نقاشی به نام پاول آشنا می شود. این آشنایی همراه با احساسات بسیار تند عاشقانه است ولی طرف مقابل جز یک دوستی بسیار معمولی چیزی نمی خواهد. او نیز به نوبه خود وارد " دکتر فاوستوس" می شود.
شکستهای پی در پی، توماس مان را واداشت که با خودش بیش از پیش مبارزه کند. در این سالها با زنش کاتیا آشنا می شود. ازدواج با کاتیا هیچ دلیل عاشقانه ای ندارد. مان جواب این معما را خود در یکی از دفترهای خاطراتش برای خودش داده است که 20 سال بعد از مرگ وی بوسیله دخترش برای خوانندگانش نیز منتشر شد. " ازدواج بهترین راه است برای نشان دادن اینکه انسان یک مرد حسابی است." و توماس مان ازدواج کرد و علاوه بر آن، و البته باز هم مانند یک مرد حسابی، صاحب 6 فرزند شد.
آیا توماس مان همجنسگرایی خودش را به زنش اقرار کرد؟ کاتیا این را هیچگاه بروز نداد. چیزی که مشخص است اینکه کاتیا بعد از ازدواج گاه و بیگاه به هر حال شاهد ماجراست. در سال 1913 وقتی به ولادیلاو موس
یعنی همان نوجوان زیبای 13 ساله لهستانی، که در " مرگ در ونیز" به تاچیو ( Wladyslaw Moes)
تغییر نام می دهد، برمی خورد، کاتیا نیز شاهد هر روزه توفان درون توماس مان است. " به او علاقه بی حصر و اندازه پیدا کرد، و او را در ساحل با همبازیهایش نظاره می کرد." (1) این را زن توماس مان در خاطراتش می نویسد و توماس مان البته پا را از این فراتر می گذارد و تاچیر را شب و روزريال، در کوچه و خیابان، در هتل محل اقامت و در ساحل، پوشیده و یا نیمه لخت می جوید، یعنی آن کاری که آشنباخ ، قهرمان داستان (مرگ در ونیز) انجام می دهد. و البته چون قسمت عمده این تعقیب ها و نظربازی ها یا در خفا و یا در ذهن توماس مان انجام می گیرد، کاتیا فقط به قسمتی از ماجرا راه پیدا می کند. ناگفته پیداست که اینجا نیز احساسات به ارث برده از مادر است که وی را به این شهر چنوبی، شهر عشق و موسیقی، می کشاند. زمانی نیچه نوشته بود : " اگر بخواهم دنبال واژه دیگری برای ونیز بگردم، کلمه موسیقی را پیدا می کنم." و برای توماس مان، این شهر " زیبا و مشکوک" بود؛ شهری میان بیداری و رؤیا، میان خشکی و آب، زندگی و مرگ. از طرف دیگر رابطه جنسی بین دو مرد در این شهر ازادتر بود و خودفروشی مردان نیز سنت دیرینه ای داشت. ایتالیا به این دلایل، بویژه در نیمه دوم قرن 19 میلادی، به اقامتگاهی برای همجنسگرایان کشورهای مختلف اروپایی فرا روئید(2). توماس مان در این شهر بدون تابو باز درگیر بین دو دنیای ضد و نقیض شد. شهر ونیز برای توماس مان جاذبه ای جنسی داشت ولی با این حال مثل تاچیو به گونه ای بیمار بود و مرگ را تداعی می کرد و هر دو، هم ونیز و هم تاچیو، مثل احساسات جنسی توماس مان، از یک طرف جاذبه و کشش و از طرف دیگر ترس را بدنبال داشتند.
عشق به فرزندش کلاوس(3) نیز یکی از عشقهای زجرآور او بوده است. زمانی پیش از آن وقتی مادر بزرگش از او پرسیده بود که آیا دلش پسر می خواهد یا دختر، جواب داده بود: " معلوم است که پسر.... دختر را که نمی شود جدی گرفت." و جدی بودن پسران اما در واقعیت برای توماس مان بالاتر از آن بود که بتواند با آنها طرح دوستی بریزد. بهترین دوستانش زنان بودند و حتی در خانواده خودش نیز با دخترش اریکا رابطه صمیمانه تری داشت و از این رابطه صمیمی بخصوص کلاوس برکنار بود، که نویسنده پدر به او تمایل شدید جنسی داشت.. رویارو شدن با مردان جوان، دنیای او را به هم می زد و فرزندش کلاوس یکی از این مردان بود. توماس مان که زمانی پسر می خواست حالا با احساسی گناه آلود در دفترچه خاطراتش می نویسد: " آه.... کسی مثل من نباید صاحب پسر شود.!" نتایج احساس گناه، گریز و دوری از دوستانش بود که این خود بر حساسیت های او می افزود و همین نیز به نویه خود باعث اجتناب از صمیمیت می گردید.
جهان دو جنگ را پشت سر گذاشته و دستخوش تحولات تازه ای است. از شروع جنگ سرد مدت زیادی نگذشته است و علاوه بر آن و در نتیجه آن گاه و بیگاه، اینجا و آنجا تنور چنگهای دیگری، هر چند کوچکتر می سوزد. نویسندگان آلمان بر اثر همه این حوادث گریبانگیر، سیاسی شده اند و سیاسی می نویسند. توماس مان نیز به نوعی از این مسئله مبرا نیست و ظاهرآ آدم دیگری می نمود که حتی در هنر، مشغولیات دیگری دارد. در سال 1950، توماس مان که حالا دیگر پیر مرد هفتاد و پنج ساله ای است در هتلی
( Grand Hotel Dolder)
در تپه های جنگلی نزدیک زوریخ به استراحت می پرداخت و مثل همیشه وقایع روزانه خود و جهان را یادداشت می کرد. جنگ بین دو کره شمالی و جنوبی از سر گرفته شده بود، و ظاهرآ چنین به نظر می رسید که تنها دلمشغولی او همین معضل سیاسی و نظامی بود. و براستی که یادداشتهای این نویسنده انساندوست نشان می دهند که او هر چیزی را که به سرنوشت انسان و انسانیت پیوند می خورد به گونه ای تعقیب می کرد. ولی مثل همیشه، در ژرفای ذهن نویسنده جنگ دیگری نیز جریان داشت. این جنگ رفته رفته جنگ دو کره را زیر شعاع خود می گرفت و به مهمترین مسئله روز توماس مان تبدیل می شدک توماس مان عاشق گارسن جوان هتل محل اقامت خود شده بود و وقتی این مرد جوان، سیگار نویسنده را روشن می کرد و در حین کار دستانش به دستان وی می خورد، نویسنده به اوج التذاذ و خوشبختی خود می رسید. نویسنده از همین ها نیز یادداشت بر می داشت و حالا دیگر به امیال جنسی خویش، لااقل در پیش خود و در دفتر یادداشتش، شاید در نتیجه رشد شخصیتی، اعتراف می کرد: " چه چهره دوست داشتنی و چه صدای مطبوعی....همبستر شدن با او چه زیبا خواهد بود.(1)
دفتر یادداشت توماس مان رفته رفته آکنده از نام فرانس می شد ولی لحظه خداحافظی باز مانند همیشه رسید و نویسنده بدنبال وقت مناسبی می گشت تا با این گارسن جوان به تنهایی و دور از چشم دیگران وداع گوید و در دفترش نوشت : " مدت درازی دست همدیگر را فشردیم. او گفت: اگر ما همدیگر را نبینیم چی و من دیگر هیچ نمی توانستم بگویم جز اینکه: خوش باشید فرانس عزیز. شما راه خود را بهرحال پیدا خواهید کرد."(2)
توماس مان بعد از بازگشت بسرعت برای او نامه ای نوشت و در آن باز هم مسئله کمک مالی را یادآوری کرد. مدتی گذشت و از جواب خبری نشد. نویسنده ای که از چهار گوشه جهان نامه دریافت می کرد اینک بی صبرانه در انتظار چند خط از یک گارسن جوان سویسی است: " آه! اگر آن جوان بداند که من چه بی صبرانه منتظر چند کلمه از اویم، ذره ای بیشتر عجله می کرد."(3) و چند سطر بعد : " چرا نمی نویسی که از نامه ام خوشحال و خوشنود شده ای، احمق عزیز."
این آخرین عشق بزرگ توماس مان بود ولی نه آخرین عشق. و با این وجود او در سوگ جدایی از فرانس عزادار ماند و نوشت : " دلم می خواهد که بمیرم، چرا که دوری آن جوان را دیگر نمی توانم
تاب بیاورم."(4)
شوربختی سنین پیری توماس مان البته تنها از این آخری نبود. نامهای آرمین، ویلری، پاول، ولادیسلاو، کلاوس و فرانس تغییر پیدا کرده و در قالب داستانهای ادبی، به چهار گوشه جهان پراکنده شده بود. ولی نامهای اصلی هنوز در ذهن نویسنده بود و جایی در ژرفای ذهن او رسوب کرده و مدام آزارش می داد. نویسنده شاید در آخرین لحظات عمرش نیز همین نامها را زمزمه می کرد و شاید هم برای آنها داستانهای تازه ای می ساخت.
اعتقاد و پافشاری بر خود و احساسات خود، در وهله اول اعتراف به وجود خویشتن یگانه و نیز قبول واقعیت وجودی خود است.(5) با در نظر گرفتن این مطلب در می یابیم که توماس مان تقریبآ هیچگاه وجود خود و احساسات خویش را جدی نگرفت. احساسات در همه حال به همراه انسان زاده می شوند و سپس تغییراتی می یابند، سرکوب می شوند و چهره عوض می کنند ولی هیچگاه از بین نمی روند. به همین دلیل نیز هست که ما انسانها در پیری نیز احساسات کودکی خود را باز بصورتی تکرار می کنیم و یا حتی بعبارتی به کودکی خویش باز می گردیم. بیگمان چیزی که احساسات ما را سرکوب کرده و در مواردی تغییر مسیر می دهدف اعتقادات ماست. و این بخصوص در مورد توماس مان آشکاری می یابد. به نظر می رسد که در درون این نویسنده، احساسات و اعتقادات متضاد هم، از کودکی تا زمان پیری، مثل دو همسایه متخاصم، در کنار یکدیگر به یک حیات پر تشنج ادامه می دهند که برد البته همیشه از آن همسایه دوم است. با این وجود همسایه اولی آرامی ندارد و گاه و بیگاه، اینجا و آنجا، بدنبال موقعیتی می گردد که اضهار وجود کند. " تونیو کروگر" و کتاب " مرگ در ونیز" و دیگر آثار توماس مان نتیجه همین اضهار وجود امیال سرکوفته است.
شاید لازم بود که توماس مان نیز زندگی اش را مثل اسکار وایلد و پاول ورلن و ارتو رمبو، چون یک اثر هنری، خود از نو می ساخت. ولی توماس مان بهمین دلیل، پیوسته بحرانی است. برای چیره شدن بر این بحران، او سعی می کند از نیمه ای از وجود خود بگذرد و آن را نادیده بگیرد، ولی واقعیت لجوج خود را بر ذهن او تحمیل می کند. توماس مان در مبارزه بر علیه طبیعت خویش هیچگاه پیروزمند نیست، توانایی هنرمندانه توماس مان در حقیقت از همین ناتوانیها و شکستهای او مایه می گیرد. حاصل این عشقها و شکستها برای مان این بود که او را هنرمند ساخت.
توماس مان می خواهد این احساسات نسبتآ پنهان را شکل هنری بدهد تا از دستشان خلاص شود. ولی تناقض همزاد او گویا در ادبیات نیز گریبان نویسنده را رها نمی کند. احساسات او احساساتی اصیل و انسانی هستند و این همان چیزی است که محتوای داستانهای او را تشکیل می دهد ولی توماس مان آنجایی که به شکل و فرم داستان می رسد سنت گرا می شود. محتوای داستانهای توماس مان ژرفای روح آدمی و هزارتوی انسن قرن بستم است. ولی در شکل از حد رمانهای ناتورالیستی قرن 19 فراتر نمی رود. نظم و انظباط و ظاهر پدر، خود را به فرم داستانهای وی منتقل کرد و احساسات سرکش مادر، محتویات را ساخت. این فرم همان چیزی بود که بر احساسات او به گونه ای مهار می زد و آنها را به حالت اعتدال نگاه می داشت. برای اینکه این احساسات زنجیر بگسلند، نویسنده می بایست آنها را از بند فرم سنتی می رهانید و به آنها فرم و همسنگ آنان را می داد ولی تاثیر پدر قویتر از این بود. توماس مان در داستانهایش نیز بورژوای سرگردان ماند. به این ترتیب پاسخ اینکه چرا نویسنده حتی در داستانهایش مرد عاشق را به کام نمی رساند واضح است: یکی از دو طرف رابطه اگر همان توماس مان واقعی نیست، لااقل مهمترین خصوصیات او را داراست. بعبارت دیگر تونیو کروگر و آشنباخ، شخصیتهای واقعی ولی ادبی شده ی نویسنده اند. به کام خوشبختی رساندن آنها و درگیر کردنشان با رابطه جنسی با همجنس، بدان معنی است که نویسنده علنآ بر این گونه رابطه جنسی صحه می گذاشت و جرآت توماس مان البته از این کمتر بود. او می خواست این رابطه انسانی و طبیعی را تا حد ممکن تلطیف و افلاطونی کند و اعتلا بخشد تا سرانجام از حالت زمینی خارج و به اوج خدایی برسد. اگر تاچیو در کتاب " مرگ در ونیز" چون خدایی کوچک گویا از دنیاهای آنسو می آید و در آخر، لحظاتی قبل از مرگ آشنباخ، او را به اشاره دستی به نامتناهی های دریا و به ابدیت فرا می خواند، تنها بر همین زمینه قابل توضیح است: " او بر ترس خود از عشق جسمی نمی توانست پیروز شود، ریاضت، طبیعت دوم او شده بود."(1) و گاهی حتی از اینکه هنرش را بر زمینه عشق به همجنس خلق می کرد شرمگین می نمود: " مردمان پاکدلی که تحت تاثیر هنرمند قرار گرفته اند متاسفانه می گویند " موهبتی است" چون فکر می کنند که نتایج روشن و عالی طبعآ باید علل روشن و عالی نیز داشته باشند. هیچکس تصور نمی کند که این "موهبت" ممکن است موهبتی مشکوک باشد و صورت اسف انگیزی در باطن داشته باشد."(2)
این شکها و تردیدها برای توجیه ریاضت توماس مان کافی است. نویسنده گاهی پا را از این هم فراتر می گذارد و احساس پرصلابتش به همجنس، احساسی شیطانی و تاریک می شود، و نیز راهی بسوی جهنم، که شاید همان ادبیات است: " ادبیات حرفه نیست، بلکه لعنت است" ، این را نویسنده از زبان تونیو کروگر می گوید، شخصی که مانند اکثر انسانهای شکست خورده داستانهایش، خود اوست.
1- Harpprecht, S. 1824
+ سه دهه بعد که خبرنگاران رد فرانس را در نیونیورک پیدا کردند، وی از احساسات عاشقانه توماس مان اظهار بی اطلاعی کرد و از اینکه باعث خیال پردازیهای شبانه نویسنده شده بود، شوکه شد.
2- Harpprecht, S. 1826
2- توماس مان: تونیو کروگر، ص. 53
3- Ebda, S. 1828
4- Ebda.
5- منظور همان چیزی است که در نزد همجنسگرایان غربی
نامیده می شود که بهترین واژه مترادف آن Coming Out
در فارسی برون آیی و یا حتی کوتاهتر برونایی است.

لودویگ ویتگنشاین و سیخ بخاری


سالها پیش منوچهر بزرگمهر کتاب یوستوس هارت ناک بنام " ویتگنشتاین" را به فارسی ترجمه کرد اما گویا آن روزها فلسفه ویتگنشاین در ایران چندان معروف نبود؛ چه کتاب گفته شده از استقبال درخور برخوردار نشد. اما ترجمه آقای حسن کامشاد از کتاب دیوید ادموند و جان ایندو بنام " ویتگنشاین-پوپر و سیخ بخاری" با استقبال بهتری مواجه شده است.
سانسور کردن گرایش جنسی نویسندگان، نقاشان، فیلسوفان و... خارجی که آثارشان در ایران منتشر میشود کار تازه ای نیست و دور زدن همجنسگرایی ویتگنشاین ( و دیگران) هم بخشی به ادامه خودسانسوری مترجمان ما بر می گردد و بخشی به سانسور حکومتی. ما در این نوشته به معرفی ویتگنشاین و مسئله همجنسگرایی او می پردازیم و برای آشنایی با فلسفه او شما را به خواندن کتابهای ایشان دعوت می کنیم.

لودویگ ویتگنشاین در1889 در شهر وین در اتریش بدنیا آمد و در سال 1951 در کشور ایرلند درگذشت. او را بعنوان یکی از فیلسوفان برجسته قرن بیستم می شناسند. او یهودی تبار بود و خانواده اش بعدها به دین مسیحیت گروید.
کتابی که آقای حسن کامشاد ترجمه کرده در باره بحتی ده دقیقه ای است که بین ویتگنشتاین و کارل پوپر ، یکی دیگر از فیلسوفان اهل وین و باز یهودی تبار، در یکی از سالنهای کوچک دانشگاه کمبریج انلگستان
پیش می آید. علاوه بر یهودی تباری ، وینی و فیلسوف بودن، وجه تشابه دیگر پوپر و ویتگنشاین این است که هر دو در نتیجه جنگ جهانی مجبور به جلای وطن می شوند و در کشورهای دیگر زندگی خود را می گذارنند و هر دو در دوره ای به تدریس رو می آورند. اما اختلاف این دو کدامها هستند و چطور شد که این دو فیلسوف با پیش زمینه های نسبتآ مشترک تا این اندازه به نتیجه گیریهای فلسفی متفاوتی دست می یابند؟
پوپر در یک خانواده متوسط بزرگ شده ، دگرجنسگرا است و ازدواج کرده است. اما ویتگنشاین در خانواده ای پروتمند رشد کرده، همجنسگراست و تا آخر عمر مجرد ماند و همیشه خود را تنها حس می کرد. آیا همین اختلاف در شکل گیری افکار فلسفی آنها و تفاوت نگاهشان به مسائل نقش داشته اند؟ (آیا طرفداران فلسفه به طرح چنین سئوالی از طرف ما خواهند خندید؟ بهر حال سئوالی است بجا)
کارل پوپر و ویتگنشاین هرگز همدیگر را ندیده بودند تا اینکه در دوره زندگی اشان در مهاجرت در انگلستان، روز جمعه 25 اکتبر 1946 پوپر قطار لندن-کمبریج را گرفته به آنجا می رود و در ایستگاه قطار برتراندراسل فیلسوف انگلیسی به استقبال او می آید. قرار است پوپر در جلسه انجمن فلسفه دانشگاه کمبریج سخنرانی کند. جایی که ویتگنشتاین، همشهری نادیده او، ریاضیات و فلفسفه را تدریس می کند و شاگردان و طرفداران زیادی دارد. ریاست جلسه هم با برتراندراسل است. ویتگنشاین در این جلسه شرکت می کند و اولین ملاقات دو فیلسوف همینجا حادث می شود و بحثی ده دقیقه ای در باره فلسفه بین آنها در می گیرد. کتاب ترجمه آقای کامشاد در باره همین بحث ده دقیقه ای است. ما پیشاپیش خواندن کتاب را به دوستان پیشنهاد می کنیم، حتی اگر علاقه ای به مسائل فلسفی نداشته باشید چه در این کتاب بطور ساده و نسبتآ روان با اندیشه های فلسفی هر دو فیلسوف آشنا می شوید.
اما این اطلاعات را هم در باره ویتگنشاین داشته باشید:
ویتگنشاین در سال 1889 در شهر وین و در خانواده ای ثروتمند متولد شد. در 14 سالگی وارد مدرسه ریاضیات و علوم طبیعی شد. در سال 1906 به برلین (آلمان) رفت و در رشته مهندسی مکانیک شروع به تحصیل کرد. دو سال بعد برای ادامه رشته تحصیلی خود در دانشگاه منچستر در انگلستان ثبت نام نمود. بمرور علاقه اش به ریاضیات و منطق ریاضی بیشتر شد و خود را به دانشگاه کمبریج انگلستان منتقل کرد، جایی که جو همواروتیسمی آن در آن روزها زبانزد همه بود. همجنسگرایی ویتگنشاین و بخصوص روابط جنسی او با شاگردان خود و دیگر فیلسوفان جوان در کمبریج موضوع تازه ای نیست هر چند که طرفداران او در کشور ما ممکن است این اخبار را تا بحال نشنیده باشند.
ویتگنشاین بعدها کمبریج را رها کرد و به نروژ رفت و در آنجا به تحقیقات فلسفی خود ادامه داد.
در سال 1914 با شروع جنگ جهانی اول به وین برگشت و وارد ارتش اتریش گردید اما در سال 1918 به اسارت ارتش ایتالیا در آمد و زندنی شد. او بعد از پایان جنگ و آزادی از اسارت ایتالیا، فلسفه را کنار گذاشت و به شغل معلمی در اتریش روی آورد و مدتی بعد از آن بعنوان کمک باغبان در یک خانقاه مردانه ( محل کار و زندگی دسته جمعی راهبان مجرد مسیحی) مشغول کار شد.
در سال 1929 به کمبریج انگلستان بازگشت و در این دوره است که با دوست پسر خود، فرانک رامزی
که متفکر فلسفی جوانی بود، آشنا می شود. متاسفانه فرانک یکسال بعد در 26 سالگی Frank Ramsey
فوت می کند.
ویتگنشتاین در سال 1938 به تابعیت انگلیس در می آید و تا سال 1947 در کمبریج می ماند اما در سال 1947 به ایرلند می رود و خانه ای در ساحل غربی ایرلند اختیار می کند، جایی که او معروفترین اثر خود بنام " تحقیقات فلسفی"
را می نویسد.(Philosophical Investigatin)
اما دو سال بعد به مرض سرطان مبتلا می شود و در 29 آوریل 1951 فوت می کند. جسد او در شهر کمبریج انگلستان به خاک سپرده شده است.
اینطور به نظر می رسد که ویتگنشتاین با همجنسگرایی خود چندان احساس راحتی نمی کرده است. البته درک این مسئله چندان دشوار نیست چه در زمان او هم در اتریش و هم در انگلستان همجنسگرایی ممنوع بود، مسائل دو جنگ جهانی و بی حقوقی همجنسگرایان در آن سالها و آگاهی بسیار محدود جامعه از مسائل جنسی آن زمان را هم نباید از نظر دور داشت. اما برای اولین بار در سال 1973 شخصی بنام ویلیام بارتلی
نویسنده کتاب بیوگرافی ویتگنشتاین موضوع همجنسگرایی فیلسوف William W Bartely
را مطرح می کند. طبق ویلیام بارتلی، ویتگنشتاین در همان سالهای اولیه جوانی بطور مرتب به پارکی بنام
(گویا پارک برزگی در وین) رفت و آمد داشتهVolksprater park
و در آنجا که باصطلاح پاتوق گی ها بوده، با همجنسگرایان زیادی رابطه جنسی برقرار می کرده. او در شهر کمبریج هم به پارکها و خیابانهای خلوت که پاتوق و محل رفت و آمد همجنسگرایان بوده بطور مرتب سر می زده است. اما وقتی پا به سن می گذارد به رابطه های محکم و دراز مدت با شریک جنسی خود روی می آورد. از جمله بعد از رابطه یکساله با فرانک رامزی ( در نتیجه فوت رمزی)، ویتگنشتاین با یک مهندس ساختمان بنام فرانسیس اسکینر
یک رابطه دراز مدت برقرار می کند.Francis Skinner
گویا ویتگنشتاین به نوع سادومازوخیستی سکس گرایش بیشتری داشته داشته است. مثلآ گفته می شود که او کیسه صفرای خود را بدون بیهوشی موضعی یا کامل انجام داده یا در سالهای جنگ دوست داشته که او را به خط مقدم جبهه ها ارسال کنند تا از نزدیک شاهد درد و رنج سربازان زخمی شده بشود. نمونه دیگر اینکه طبق بعضی ها گویا او در روابط جنسی خود با شاگردانش در دانشکاه کمبریج و یا در پارکهای این شهر بیشتر طرفدار امر و نهی و دستور دهی بوده، چیزی که در روابط سادومازوخیستی جای ویژه ای دارد.دو گروه بطور عمده همجنسگرایی ویتگنشتاین را برجسته کرده اند؛ گروه اول آن دسته از دگرجنسگرایان که مخالف اصول فلسفی او هستند و پوپر را ترجیح می دهند. به زعم اینان چون ویتگنشتاین " همجنسگرا بوده و بی اخلاق" پس به اصول فلسفی او هم باید شک کرد. و گروه دوم همجنسگرایان هستند که با برجسته کردن همجنسگرایی و در عین حال فلسفه اش میخواهند او را بعنوان یکی از فیلسوفان برجسته همجنسگرا برجسته کرده و از این طریق به اعتبار و وجهه اجتماعی همجنسگرایان بیفزایند.

گرايش جنسی صادق هدايت


روانکاوی ادبی آنطور که بايد و شايد، هنوز در کشور ما جا نيفتاده است. من روانکاو ادبی نيستم، اما به مطالعه در اين زمينه علاقمندم و می دانم که برای پژوهش و تفحص در جان و روان يک نويسنده، علاوه بر تسلط به علم روانشناسی و روان پزشکی، آشنائی با سبک های مختلف ادبی، آثار نويسندگان و ادبيات جهانی نيز لازم است. همچنين کمی شهامت نيز بايد داشت.
بنا به آنچه گفته شد نوشته زير روانکاوی شخصيت صادق هدايت از طريق آثار او نيست، بلکه می خواهم "از ظن خود" يار هدايت شوم و برداشت شخصی خودم را با شما قسمت کنم.
نوشته ها در باره هدايت کم نيستند و کتابهای زيادی در تحليل نوشته های او، بخصوص " بوف کور" نگاشته شده اند. در اينجا من از همه آنها می گذرم و فقط به کتاب " آشنائی با صادق هدايت" نوشته م. ف. فرزانهريا، چاپ دوم - نشرمرکز بسنده می کنم.
کتاب آقای فرزانه ار آن رو اعتبار بيشتری دارد که ايشان آشنائی و دوستی خيلی نزديک و طولانی با هدايت داشته است و از طريق کتابش، خواننده با نکات تازه و ناگفته ای از گوشه های زندگی و روحيه هدايت آشنا می شود. البته طبق يادداشت ناشر، نسخه چاپ مرکز با نسخه اصلی کتاب که اولين بار در پاريس منتشر شده، تفاوتهايی دارد اما من امکان دسترسی به آن را ندارم.
آشنائی فرزانه به هدايت
آشنائی فرزانه با هدايت ذر شرايطی صورت می گيرد که هدايت يک نويسنده وعروف است و فرزانه يک پسر جوان هفده ساله محصل دبيرستانی.
فرزانه اولين بار، هدايت را ذر رستوران " پرنده آبی" در ظلع شرقی ميدان فردوسی ملاقات می کند. اين ملاقات را آقای گوهرين ( مولوی شناس، درويش مسلک، روشنفکر و آزاد انديشی که انگليسی را خوب
می داند) ترتيب می دهد. هدايت در همان اولين ديدار " ضمن اينکه طرف صحبتش آقای گوهرين بود، اما زير چشمی نگاههای سريعی به قيافه من انداخت." ( ص. 29 کتاب)
بعد از آن اولين ملاقات، هدايت با فرزانه و گوهرين در خانه خود هدايت اتفاق می افتد و هدايت کتابهای نويسندگان زير را به فرزانه جوان معرفی می کند: کافکا، کالدول، اشتين بک، سارتر، کامو، ويرجينيا وولف،
سامرست موام و جويس. مدنی بعد، وقتی فرزانه برای اولين بار به تنهايی به خانه هدايت می رود، مصدری که در را باز می کند، می گويد که " صادق خان منزل نيست." حال آنکه فرزانه هدايت را از پشت پنجره می بيند.(ص.39)
از نويسندگان فوق، ويرجينيا وولف يک نويسنده لزبين انگليسی است و کافکا هيچوقت ازدواج نکرد و در باره گرايش جنسی او حديثهای فراوانی بر زبانها است. آشنائی فرزانه و هدايت بيشتر ميشود تا جائی که هدايت از فرزانه می خواهد که از خانه اجازه بگيرد که دير به منزل برود تا بتواند با هدايت به تئاتر برود. حسن قائميان ( در جمع دوستان معروف به ملولی- که همجنسگرا هم هست) و از دوستان صادق هدايت، در موقع آنتراکت
تئاتر" سرباز شکلاتی" برناردشاو، هدايت و فرزانه را با هم می بيند. اين اولين ديدار قائميان با فرزانه است. در همانجا قائميان شروع به مدح و تمجيد از فرزانه می کند و فرزانه می نويسد " من هم شنيده بودم که قائميان اهل غلام بارگی ( همجنسخواه) است" (ص.43)
در پايان نمايش تئاتر، قائميان دوباره نزد آنها می آيد و پيشنهاد می کند که با هم به بار " ماسکوت" بروند ولی هدايت فرزانه را به خانه می فرستد(ص.43)( و خودش با قائميان می رود.؟؟؟؟)
دوستان و همکلاسيهای فرزانه جوان از روابط فرزانه و اينکه توانسته با يک نويسنده مشهور رفت و آمد داشته باشد، داستانها می ستزند و می گويند " هدايت بچه باز است و حالا بند کرده به فرزانه." (ص. 44)
فرزانه بعد از ديپلم گرفتن و آشنائی بيشتر با هدايت، بالاخره دل به دريا می زند و از هدايت می پرسد" بعضی
از رفقا می گويند که شما با زنها ميانه خوبی نداريد."(ص.48) و بعد از هدايت می خواهد که يک قرار ملاقات با دختر حاج آقا حسين ملک (که خواهرش همگلاسی فرزانه در انستيتوی فرانسه است) بگذارد.(ص.48). هدايت به سئوال فرزانه در باره ميانه با زن ها جواب مستقيم نمی دهد اما حاظر می شود با دختر حاج آقا حسين ملاقات کند آنهم در يک کافه و نه در خانه خود هدايت و دليلش را اينطور توضيح می دهد" مادرم از ترس اينکه مبادا عشق پيری پدرم بجنبد، حتی کلفتهايی که انتخاب ميکند هم بايد کور و کچل باشند."
پس مادر هدايت از حنبه روابط پسر خودش (صادق هدايت) با دختران و زنان خيالش امن بوده و می دانسته که " اهل اينکارها نيست" و ترسش اين بوده که شوهرش (پدر هدايت) به دختره گوشه چشمی بيندازد.
بهر حال کافه نادری بعنوان محل ملاقات تعيين ميشود و جالب اينکه در زمان حکومت پادشاهی پهلوی کافه نادری پاتوق غير علنی همجنسگرايان تهرانی بوده است( بقول يکی از همجنسگرايان مسن تهرانی که او را می شناسم). بهررو، فرزانه می خواهد از هدايت جوابی در باره " ميانه صادق هدايت با زنها" داشته باشد، پس دوباره به او رو می کند و می پرسد " عقيده شما راجع به هموسکشواليته چيست و چه فکر می کنيد؟"(ص.49) جواب هدايت: " بنده چه فکر می کنم؟ از شکسپير گرفته تا خواجه..... همه اشان اينکاره بوده اند. حيوانات هم اينکاره اند، سگ، خر....طبيعت ايمجوری است. گيرم در اينجا معنی همه چيز عوض ميشود. اين جا طبيعت هم تغيير ماهيت می دهد. مردها برای اينکه جلو سر و همسر مرد حساب بشوند، خودشان را می زنند به بچه بازی.
Selection naturelle
غير از عشق است. برای مردهای اينجا بنداز، مردی حساب ميشود..... و اسمش را ميگذارند نظربازی. آنوقت آنهائيشان که اصولآ، بيولوژيکمان اين کاره اند، جانماز آب میکشند...... زيبائی پسنديدن ربطی به زن و مرد بودن ندارد. آدم قشنگ قشنگ است، اين حساب استتيک است نه......حيوانی..... خودشان هزار و يک جور فسق و فجور دارند و جانماز آب می کشند، ولی وای به وقتی که بشنوند نوابغ همه هموسکسوئل بوده اند. همه اشان ميخواهند ادای اسکار وايلد و ژان کوکتو و (آندره) ژيد را در بياورند..... آدميزاد همه جور هست. مثل حيوانات، گيرم واسه ی آدم عامی جز آنچه اخلاق يادشان داده چيزی وجود ندارد. اما اين که سند نمی شود." (ص.50-49)
خواننده اينجا متوجه می شود که صادق هدايت در آن روزها نويسندگان همجنسگرای عصر خود را خوب می شناخته و گرايش جنسی آنها را ميدانسته است. بخصوص که در غرب اين نويسندگان از جمله پيشگامان نهضت آزاديخواهی همجنسگرايان بشمار می روند. نويسندگانی همچون اسکار وايلد، آندره ژيد، پروست و ژان کوکتو.
( حدود دهسال پيش وقتی تصادفی با يک نويسنده نيمه مغروف آشنا شدم و بعد از مدتی بيشتر خودمانی شديم، طرف گرايش به همجنسخواهی خود را با هزاران حرف و اشاره بيان ميکرد اما از گفتن علنی موضوع پرهيز داشت تا بعد از چندين ماه آشنائی فرصتی پيش آمد و با هم تنها شديم. به طرف اعلام کردم که من با همجنسگرايی مخالفتی ندارم و با زبان بی زبانی به طرف حالی کردم که ميدانم که همجنسگراست. اما اين نويسنده بدون اينکه گرايش جنسی خود را نفی کند، درست همان حرفهای هدايت به فرزانه در باره هنر استتيک و قشنگی و... را به خود من ميگفت و من هم ديگر اصرار نکردم- بگذريم.)
بهر حال فرزانه جوان و کنجکاو از هدايت می پرسد " آيا در اينباره کتابی داريد که بدهيد من بخوانم؟" و هدايت جواب می دهد " کتاب؟ از کجايش ميخواهی شروع کنی؟ از فرويد؟ از عرشفيلد؟ از ژيد؟ از پسيکوپاتيا سکسواليس؟ از کجا؟...." (ص.50) هدايت بعدآ بلند ميشود و چندين کتاب از قفسه در آورده جلو فرزانه می گذارد. فرزانه سه تا را انتخاب می کند و هدايت ميگويد " غير از
Corydon
ژيد، آن دوتا حرفشان در باره هموسکسواليته نيست. فقط چشوم و گوش آدم را باز می کنند که مسائل آدميزاد را با اخلاقيات قاطی نکند"(ص.50) و در همانجا رو به فرزانه می گويد " بهر حال خاصيت خواندن اين کتابها اين است که اقلآ از عقايد کلثوم ننه دفاع نکنی، مسئل را روشن تر ببينی يا درستر بگويم حرفهای احمقانه را کمتر قبول کنی و قدری پی عقل و منطق بروی."فرزانه کتابها را ميگيرد و با خود می برد که بخواند. بعدآ وقتی فرزانه کتابها را بر ميگرداند و ميگويد کوريدون آندره ژيد ( موضوع کتاب همجنسگرايی است) را نپسنديده، هدايت جواب می دهد " از قرار معلوم زن و بچه ای به هم خواهی زد....(ص.51)

زندگی و آثار آندره ژيد


زندگی و آثار آندره ژيد،


"بی هيچ خودستائی و تصنعی، يا شرم و حيائی، من جان خود را در اين کتاب
نهاده ام..... اميدوارم اين کتابم بتو بياموزد که به خويشتن بيشتر علاقه بورزی
تا به کتاب."( آندره ژيد- کتاب مائده های زمينی. ترجمه جلال آل احمد و پرويز داريوش.)
عشق به همجنس- مائده زمينی آندره ژيد، نويسنده معروف فرانسوی ( 1951 - 1869 )

کتابها و نوشته های چندی از آندره ژيد به فارسی ترجمه شده اند اما متاسفانه هيچکدام از مترجمان آن وفاداری
لازم به نويسنده نداشته و جنسيت او، که نقشی نقش کليدی در سير زندگی، نوشته و توليدات هنری او داشته اند، را سانسورنموده و با اين کار نه تنها به ژيد بی وفائی کرده، که با خواننده هم صاف و صادق نبوده اند. البته اين مشکل در
رابطه با بسياری نويسندگان ديگر هم صدق می کند.

اما شناخت آندره ژيد بعنوان يک نويسنده همجنسگرای معروف فرانسوی و برنده جايزه نوبل ادبيات، برای هر همجنسخواهی يکی از ملزومات است. آرزوها و آمال او برای عدالت جنسی، صداقت و اخلاس او در ايستادگی به پای افکار و انديشه هاي خود، شجاعت و بی ترسی او در اعلام علنی تمايل جنسی اش و طرح آن در کتابهاي خود، اعتماد به نفس اش در کنار گذاشتن آنچه که با اميال و آرزوهای انسانی اش همخوانی ندارد، اعتراف به اشباهاتش و بالاخره يک تنه در برابر اردوی منتقدانش ايستادن. همه اينها آندره زيد را از ديگران متمايز می کند و زندگی و نوشته هايش امروز الهام بخش همه آن کسانی است که از عدالت جنسی محرومند و و عشق جسمانی و زمينی را گرامی می دارند
آندره ژيد در 22 نوامبر سال1869 دريک خانواده مرفه فرانسوی، در پاريس، زاده شد. پدرش حقوقدان، استاد دانشگاه و پيرو مذهب کاتوليک و مادرش پروتستان بود(1)
بنا به نوشته حسن هنرمندی(2)، عضو ايرانی انجمن جهانی ژيد شناسان، تا قبل از اعطائ جايزه نوبل ادبی توسط آکادمی کشور سوئد به آندره ژيد، کمتر کسی او را در ايران می شناخت. اما پس از آن نام ژيد در مطبوعات فارسی بيشتر سر زبانها می افتد تا جائی که تاثير نوشته های او را ميتوان بر شاعران نوپرداز آن دوره کشورمان مشاهده کرد از جمله اسماعيل خوئی، آتشی، نادر نادرپور، فروغ فرخزاد، سپانلو و ه. ا. سايه.
ژيد در 19 سالگی نوشته های خود را با اسم مستعار " زن بال دار منتشر می کند. به آفريقا و بخصوص به کشورهای منطقه شمال اين قاره خصوصآ تونس، مراکش و الجرائر عشق می ورزد. در 21 سالگی به اتفاق دوستش لورنس به تونس در شمال آفريقا مسافرت میکند. اين اولين سفر او به آفريقاست و در آنجا با پسر تن فروشی آشنا ميشوند که اولين تجربه
رابطه جنسی او را شکل می دهند. در تونس به ذات الريه مبتلا می شود و مادرش بدنبال او می رود و ژيد را به فرانسه باز می گرداند.( ژيد در يازده سالگی پدر خود را در از دست می دهد.) اما چند سال بعد دوباره بار سفر می بندد و خود را به شمال آفريقا می رساند. در همين سفر دوم بود که اسکاروايلد، شاعر و نمايشنامه نويس همجنسگرای ايرلندی را ملاقات میکند(3)
و به شناخت بهتری از احساسات جنسی ( همجنسگرايانه) خود دست می يابد.
در 28 سالگی (1897) کتاب "مائده های زمينی" را می نويسد و آن را به دوست خود موريس کی يو تقديم می کند. اين کتاب برگردانی از شور و اضطراب جوانی خود اوست و بعنوان معروف ترين کتاب او شناخته می شود.
در مسير جستجوی خود ابتدا به مذهب(مسيحی) رو می آورد ولی خيلی زود مذهب را کنار می گذارد و جذب انديشه های کمونيسم می شود تا جائی که در مراسم خاکسپاری ماکسيم گورکی(4) در ميدان سرخ مسکو، در کنار استالين ايستاد.
اما بعدآ از کمونيسم هم دوری گرفت و کتاب << بازگشت از شوروی>> را منتشر کرد که در آن به انتقاد از حکومت کمونيستی اتحاد جماهير شوروری میپردازد. ( اين کتاب توسط جلال آل احمد به فارسی ترجمه شده است). پس از آن ژيد
تعلق به هرگونه مذهب و ايدئولوژی را کنار گذاشت. و تنها اعتقاد عميق او به احساس آدمی پايدار ماند. او بدنبال "خود" يابی بود و اين تم بسياری از کتابها و نوشته های اوست. او اخلاق و سنت ها را به زير سدوال می برد و بر اساس اينکه تا چه اندازه به حقوق و آزادی انسان خدمت ميکنند، به آنها پايبند می ماند. دفاع او از حقوق همجنسگرايان آن هم در آن دور و زمانه واقعآ شجاعت و پيشگامی او از هم عصرانش را نشان می دهد.
ژيد با ديگر نويسندگان همجنسگرا همچون مارسل پروست (5)، ويرجينيا وولف و اسکاروايلد روابط نزديکی داشت(6).
اوالبته مدتی به شعر نويسی رو آورد اما بعدآ آن را کنار گذاشت و به نثر نويسی پرداخت. گفته ميشود که آلبرت کامو و ژان پل سارتر هم تحت تاثير نثر او بوده اند.
ژيد علاوه بر نويسندگی، علاقه زيادی به پرداختن به پيچيدگی مسائل حول فرهنگ و هويت جنسی داشت. با کمک تنی چند از دوستان خود مجله << ژورنال>> را تا جنگ دوم جهانی منتشر کرد که جای ويژه ای در ادبيات آن دوره فرانسه دارد(7).
او شصت سال از عمر هشتاد ساله خود را صرف نوشتن نمود و اولين نويسنده فرانسوی بود که همجنسخواهی خود را علنی کرد.
اگر در سال 1947( چهار سال قبل از درگذشت او) کشور سوئد برای ارجگذاری به ژيد جايزه نوبل ادبی را تقديمش کرد اما واتيکان - يکسال بعد از درگذشتش- کتابهای او را - بعنوان کتابهای ظاله و شرک آميز- در ليست کتلبهای ممنوعه برای مسيحيان وارد کرد.

کتاب "مائده های زمينی" زيد در سال 1334 توسط جلال آل احمد و پرويز داريوش ترجمه و منتشر شد( چاپ سوم اين کتاب هم در سال 1367 منتشر شد.) حسن هنرمندی علاوه بر ارائه ترجمه ديگری از کتاب مائده های زمينی، کتاب "سکه سازان" ژيد را هم به فارسی ترجمه کرده است. هنرمندی همچنين در سال 1349 کتابی به اسم " آندره ژيد و ادبيات فارسی" منتشر و در آن به بررسی تاثير
ادبيات ايران( حافظ، منوچهری، خيام و...) بر آندره ژيد می پردازد. علی اصغر سعيدی هم کتاب " آهنگ عشق- سمفونی پاستورال" ژيد را در سال 1372 ترجمه و روانه بازار کرد.
از ديگرکتابهای معروف آندره ژيد ميتوان به " ضد اخلاق" و "کوريدون" اشاره کرد.
او کتاب "کوريدون" را در سال 1924 منتشر کرد . در اين کتاب، ژيد نه تنها از عشق همجنسگرايانه دفاع می کند بلکه اين ادعا را مطرح می سازد که دگرجنسگرائی پديده ای است ساخته و پديد آورنده اجتماع است در حال که همجنسگرائی امری طبيعی و
فوندامنتال( پايه ای/اساسی) در روابط بشری است. تا آنجا که اطلاع داريم اين کتاب به فارسی ترجمه نشده ولی حسن قائميان (8) درسال 1331 کتابی به اسم " نظربازی" منتشر می کند و در آن به بحث حول نظر بازی و کامجوئی جنسی و تفاوت ايندو می پردازد و آن را
با 22 تابلو از پيکره های کلاسيک و 2 مينياتور ايرانی تزئين و بچاپ می رساند. بعضی ها اين کتاب قائميان را " کوريدون ايرانی" لقب داده اند.
.
کلمات و جملات کتابهای ژيد از لحن و بار اروتيکی سرشارند، بخصوص در کتاب "مائده های زمينی" که آن را کلآ بعنوان يک سروده عاشقانه توصيف می کنند. عشق زمينی و جسمانی، حرمان، اضطراب، ترس، تمنا، تشنگی، رنج و درد انسانی و......در اين کتاب موج می زنند.
لب ها و پاها، دو عضو اندام انسان در کتاب "مائده های زمينی" برجسته تر از ديگر اعضا بدن آدمی خودنمائی می کنند. در حالی که مثلآ از دستها حتی اسمی هم برده نمی شود و خواننده تنها از خلال افعالی همچون چيدن يا جمع کردن به وجود دستها پی می برد، در عوض پاها، آن هم پاهای برهنه، از بار و وزن اروتيکی زيادی برخورداند. البته پا برای ژيد، گاهی فقط يک سمبل است و معانی چند گانه دارد. راه رفتن با پای برهنه بر شن های داغ کوير، همان زندگی در عالم واقع برای يک همجنسگراست( رنج و عذاب و سختی
که خستگی و تشنگی می آورد) و آنوقت که به ماسه های نمناک ساحل - همان يار/ آزادی- می رسد، به
لذتی وصف ناشدنی دست می يابد.

ژيد با همه تلاشهايش برای شکستن حصارهای تربيتی و رهايی، فقط به خود يابی رسيد و جنسيت و تمايل
جنسی خود
را می شناسد اما با توجه به شرايط آن روز نتوانست کاملآ رها شود، پس به خواهش مادرش گردن نهاد و در 25 سالگی با دختر فاميلش "مادلين روندو" وصلت کرد هر چند که اين ازدواج " بدون مصرف" باقی ماند و گيريم که مادلين تا مدتها از همجنسخواهی شوهرش بی خبر بود.
ژيد شيفتگی زايد الوصفی به عشق مردان جوان داشت بخصوص پسران سبزه روی شمال آفريقائی، و سالهای زيادی از عمر خود را در آن قاره گذراند تا از چشمه عشق و سکس مردان جوان آنجا سيراب شود و در آخر گرفتار عشق پسری جوان بنام مارک آلگره(9) شد که روابط زناشوئی ژيد را با بحران جدی
مواجه کرد..
ناگفته نماند که ژيد به مسئله تشکيل خانواده مدرن ( بر خلاف خانواده سنتی زن-شوهر و فرزند) توجه خاصی داشت و دست به کارهايی در اينباره زد که برای جلوگيری از طولانی شدن مطلب از آن می گذريم. آندره ژيد چهار سال بعد از دريافت جايره نوبل ادبی، در 19 فوريه 1951 درگذشت.
علاقمندان به مطالعه بيشتر در باره ژيد ميتوانند به سايت آثار او مراجعه کنند:
http://www.andregide.org/
و اين هم سايت گالری عکسها و کتابهای او:
http://www.kalin.lm.com/gidph1.html


1- کاتوليسم و پروتستانيسم دو شاخه اصلی دين مسيحيت را تشکيل می دهند.
2- بنا به خبری گويا آقای هنرمندی مدتی قبل در پاريس درگذشته است.
3 -روابط ژيد با اسکاروايلدبسار پيچيده و در عين حال جالب است. ژيد از يکطرف اشعار و سبک نگارش وايلد را دوست دارد و از طرف ديگر مذهب گريزی او را درک نمیکرد. زندگی اين دو، آثار ادبی و هنری آنها، نامه های خصوصی، ازدواج آنها، حس همجنسگرايی و عشق به پسران جوان، علنی شدن
هر دو آنها و... که احتياج به مقاله جداگانه ای دارد.
4- ماکسيم گورکی از جمله نويسندگان متعصب کمونيستی است که از سرکوب دگرانديشان و همجنسگرايان توسط حکومت کمونيستی شوروی و استالين دفاع کرد و حتی ادعا ميکرد که اگر فاشيسم و سرمايه داری از بين بروند از همجنسگرايی هم اثری نمی ماند. بعبارتی او همجنسگرايی را زاده فاشيسم و سرمايه داری می دانست فارغ از اينکه همجنسگرايان يا در اردوگاههای نازيستها بودند يا در صف مقدم مبارزه .
5- مارسل پروست ديگر نويسنده معروف همجنسگرای فرانسوی است که بر خلاف آندره ژيد در پی مخفی نگه داشتن همجنسخواهی خود بود. آندره ژيد در جايی گفته که اگر جناح راست جامعه فرهنگی فرانسه متوجه کارها و اعمال جنسی من و مارسل پروست می شدند پوست سرمان را میکندند.
6- ديگر نويسمدگانی که ژيد با آنها مراوده داشت ميتوان به ژان پل سارتر، ژان کوکته، راينر ريلکه و آلبرت کامو نام برد. در دوره اشغال فرانسه توسط ارتش آلمان، کامو در آيارتمان آندره ژيد در پاريس زندگی ميکرد و خود زيد در شمال آفريقا اقامت داشت.
7- آدرس برای خريد ژورنال به زبان انگليسی برای آنها که امکانش را دارند:
http://www.press.uillinois.edu/f00/gide.html
8- حسن قائميان از دوستان صادق هدايت که خودش هم همجنسگرا بوده - به مطلب گرايش جنسی صادق هدايت در شماره 3 ماها رجوع کنيد.
Marc Allegret 9-

فدريكو گارسيا لوركا


فدريكو گارسيا لوركا
(1936- 1898)

نوشته : فرانسيسكو سوتو
www.glbtq.com
برگردان : حميد پرنيان
بيست متري جواديه، 14 شهريور 1383

فدريكو گارسيا لوركا، در سراسر جهان، برجسته‌ترين شاعر غزل‌سرا و نمايش‌نامه‌نويسِ قرن بيستمِ اسپانيا شناخته شده است. شعرها و نمايش‌نامه‌هايش به بيش از دوازده زبان ترجمه شده است و موضوع مطالعه‌ي منتقدينِ سراسرِ دنيا است.
كتاب‌هايش پيوسته به فروش مي‌رسند، و نمايش‌نامه‌هايش هرساله اجرا و ستوده مي‌شوند. از هنگام قتل‌اش در سال 1936 به دستِ نيروهاي فاشيستيِ اسپانيا، لوركا تبديل به قهرمانِ تراژيكِ افسانه‌اي شده است.
بسياري از جدال‌هاي ادبي‌اي كه پيرامون لوركا وجود دارد، به گونه‌اي ظريف، با موضوعات و مسائلِ همجنسگرايانه‌ي موجود در آثار لوركا پيوند دارد كه در اين مورد عامدانه سكوت شده و پوشيده نگاه داشته شده است تا با اين كار «لكة» ننگي بر آوازه‌ي يكي از تحسين برانگيزترين شاعرانِ اسپانيا نگذارند؛ در ميان آنها، رژيمِ فرانكو (رژيم حكومتي معاصر با لوركا)، خانواده‌ي لوركا، ذهنيتِ همجنسگراستيزانه‌ي پژوهشگراني كه زندگي‌شان را وقفِ مراقبت و نگهداري از آثار لوركا كرده بودند اينك‌ هم نقدگرايي‌اي كه تمايلات هومواروتيك (شهوتِ جنسيِ همجنسگرايانه) را در بررسي زندگي و آثار لوركا شامل مي‌داند، را رد مي‌كنند.

لوركا در نيويورك و كوبا
پس از رخ دادن آنچه معمولا «بحرانِ مبهمِ عاطفي» بيان شده است ( كه در واقع، افسردگيِ ناشي از ردِ جنسيِ لوركا از سوي دالي و روابطِ جنسيِ آشوب‌زده و توفاني با پيكره‌سازي جوان به نام اميليو آلادرين پروجو، بود) لوركا در سال 1927 به نيويورك مسافرت كرد. اين مسافرت الهام‌دهنده‌ي كوتاه‌ترين قطعه‌هاي شعريِ او، و سرانجام مجموعه‌اي با عنوانِ «شاعر در نيويورك» (1940) شد.
پس از تركِ نيويورك، لوركا سه ماه را در كوبا گذراند، جايي كه او رويايِ ديدارش را داشت. مطابقِ گزارشاتِ خودش، اين سه ماه شادترين روزهاي تمام زندگي‌اش بود.

آثارِ همجنسگرايانة آشكار
در پيِ اقامتش در نيويورك و كوبا، لوركا جسارت و تهورِ بيشتري در بازنمايي و نموددادنِ همجنسگرايي از خود نشان داد. دور از خانواده و ارزش‌هايِ سنتيِ اسپانيا، او قادر بود تا نوشتن در موردِ آثارِ همجنسگرايانه‌ي آشكارترش را آغاز كند : «قصيده‌اي براي والت ويتمن»، نمايشنامه‌ي دراماتيكِ «جمهور»، و كاري ناتمام با عنوانِ «ويران سازيِ فساد».
«قصيده‌اي براي والت ويتمن» به سال 1934 با تيراژِ پنجاه‌تايي در مكزيكو منتشر شد، ولي اين اثر در طول زنده‌بودنِ لوركا هرگز در اسپانيا منتشر نشد. اين شعر، مخالفتِ شعريِ او را با همجنسبازي آشكار ميكند. اين قصيده بر اساسِ لحني اخلاقي، تمايزي پررنگ ميانِ عشقِ پاك و نابِ همجنسگرايانه و تمايلِ جنسي هرزه‌گونه‌ي همجنسگرايانه ايجاد مي‌كند. اين اثر بر والت ويتمن، دوستدارِ طبيعت، تمركز مي‌كند، مقامِ امورجنسي را پَست مي‌كند، و به “maricas” يا همان همجنسگرايانِ زنانه (اواخواهرها) مربوط مي‌شود.
«جمهور» به بررسيِ تمايلِ جنسيِ همجنسگرايانه‌ي سركوب‌شده مي‌پردازد و به همان‌سان به دفاع از حقوقِ فرديِ افراد به آزاديِ شهواني (آزاديِ تمايلات و خواهش‌هاي جنسي).
لوركا، «جمهور»، آزمايشي‌ترين نمايش‌نامه‌اش، را متعلق به دسته‌ي «تئاتر ناممكن» مي‌دانست. او «ويران‌سازيِ فساد» را نيز به اين دسته متعلق مي‌دانست. اگرچه امروزه تنها صفحه‌ي نخستِ اين نمايش‌نامه باقي مانده است ولي لوركا آن را ظاهرا در قالبِ نمايش‌نامه‌ي تك‌پرده اي نوشته بود. موضوعِ اين نمايش‌نامه، همان‌طور كه لن گيبسون مي‌گويد، «تمايلاتِ جنسيِ انجمنِ برادرانه‌ي همجنسگرايان كه همكاري مي‌كنند تا فرهنگِ جهان را بسازند» مي‌باشد.

بازگشت به اسپانيا و مرگِ شاعر
در 1930، اسپانيا در ناآرامي و كشمكشِ سياسي بود كه لوركا به اسپانيا بازگشت. از 1930 تا 1936 ، او به گونه‌اي شگفت‌برانگيز، برخي از كارهايِ بهترشناخته‌شده‌اش را نوشت: «عروسيِ خون»، «سوگواري براي ايگناسيو سانچز مخياس»، «يرما»، و «خانه‌ي برناردو آلبا».
در هجدهم ژولايِ 1936، ژنرال فرانسيسكو فرانكو و يولدي اورگاز كنترلِ لاس پالماسِ جزايرِ قناري را به دست گرفتند، و رخدادي كه آغازگرِ جنگِ شهريِ خونيني شد كه تا 1939 به طول كشيد. روزهاي پيش از اين رخداد، لوركا، كه در مادريد زندگي مي‌كرد و از خشونتِ روزافزون و از دست دادنِ سرمايه‌اش در هراسِ زياد بود، تصميم گرفت به گرانادا بازگردد و با خانواده‌اش باشد.
ولي امنيت، آنجا هم وجود نداشت. در بعدازظهرِ شانزدهمِ آگوست، او به دستِ تندروانِ فاشيست دستگير شد، و پس از دو يا سه روز، بدون هيچگونه اتهام يا محاكمه‌اي رسمي، با گلوله كشته شد و در گوري بي‌نشان نزديك دهكده‌ي ويزنار به خاك سپرده شد.
در اين روزها، جزئياتِ دقيقِ مرگِ لوركا ناروشن و مبهم بود. نزديك به چهل سال، رژيمِ فرانكو، به گونه‌اي موثر، پيرامونِ مرگ نويسنده سكوت كرد. اينكه چرا چنين نويسنده‌ي شگفت‌آور و انساني كه دارايِ افسوني ناب، هوش و لطافت طبع، و قوه‌ي خيالِ سرشاري بود بايستي اين‌گونه وحشيانه كشته مي‌شد را فقط با ذهنيتِ فاشيستيِ ستيزه‌گري كه دشمنِ شهرت و شناسائيِ شاعرِ آزادي خواهِ همجنسگرا است مي‌توان توضيح داد، شهرت و شناسائي‌اي كه از گرانادا ملي و فراملي شد.
لن گيبسون، در زندگي‌نامه‌ي مستندي كه از لوركا نوشته است، مي‌نويسد:‌ «در ميانِ قاتلين ... جان لوئيس ترسكاسترو هم بود ... كسي كه پس از آن صبحي كه در گرانادا او تنها كمك كرده تا لوركا را به آتش ببندند، رجز مي‌خواند كه با يك محاسبه‌ي دقيق، دو گلوله را به كپل‌هاي او زده است، چرا كه او يك «كوني»(queer) بوده».
اگرچه براي كشتنِ لوركا دلايلِ بسياري ذكر كرده‌اند (مانندِ آزادي‌خواهي‌اش، سركشي عليه ارزش‌هاي سنتي، تمايلاتِ كمونيستي‌اش)، شواهدي كه همجنسگرابودنِ او را اثبات مي‌كند هم در انگيزشِ كساني كه او را شكنجه دادند و كشتند بي‌تاثير نبود.

پنهان بودگيِ همجنسگراييِ لوركا
مذهبِ كاتوليكِ سنتيِ تفتيش‌گرانه‌ي حاكم بر اسپانيا، مجازدانستنِ امورجنسيِ ناسازگار با اخلاقياتِ مسيحيِ غالب را مردود مي‌دانست. اين محيطِ نامداراگرانه (و متعصب)، به خوبي، ترس و هراسِ لوركا را توضيح مي‌دهد و اين‌كه او را مجبور سازد تا همجنسگرايي‌اش را هم در زندگي شخصي و هم در آثارش پنهان بدارد.
لوركا، حتي، از كاربردِ كلمه‌ي «همجنسگرا» در زندگي مردمي (حوزه‌ي عمومي) اش يا در نوشته‌هاي‌اش پرهيز مي‌كند؛ متن‌ها و نامه‌هايِ او تنها از سكوت‌ها و امور محرمانه نگه‌داشته‌شده سخن مي‌گويد. اينك، سكوت‌اش، نيمچه گفته‌هاي‌اش، و اشاراتِ كنايه‌اي (و تلويحي) اش، از صدايي مي‌گويد كه خواننده به دقت به آن گوش مي‌دهد.
براي نمونه، «قصيده‌اي براي والت ويتمنِ» مشهورش، صدايي شعرگونه است كه به سكوت‌كردنِ او درموردِ تمايلاتِ همجنسگرايانه‌اش اشاره دارد: «مرداني با نگاهي سبز/ كه انسان را دوست دارند،/ و لب‌هايِ خود را در سكوت آتش مي‌زنند،». در زندگيِ عمومي، لوركا مجبور است تا از تمايلِ همجنسگرايانه انتقاد كند و تنها از آن به گونه‌اي غيرمستقيم سخن گويد.

واكنش‌هايِ انتقادي به همجنسگراييِ او
حتي پس از مرگش، همجنسگراييِ لوركا، شديدا، در اسپانيا پوشيده ماند. اگرچه اين سكوتِ او در طولِ حكومتِ رژيمِ محافظه‌كارانه‌ي فرانكو ممكن است قابلِ فهم باشد، ولي حتي پس از مرگِ فرانكو در 1975 هنوز هم بسياري از منتقدان براي اشاره به همجنسگراييِ لوركا و پيوندهايي كه همجنسگراييِ او با آثارش داشته تمايلي نشان نمي‌دهند.
نخستين مطالعات و بررسي‌ها در راستايِ چنين كاري، كتابِ «لوركا: انگاره‌اي همجنسگرايانه» نوشتة پل بيندينگ و منتشرشده به سالِ 1985، و همچنين كتابِ “Federico García Lorca y la cultura de la homosexualidad masculina” نوشته‌ي آنجل ساهوكوييلو كه رساله‌اي پزشكي است مي‌باشد.
در حالي‌كه كتابِ بيندينگ در اين حوزه‌ي مطالعاتي، اثري مقدماتي است و دچار اشتباهاتِ زيادي شده است، كتابِ ساهوكوييلو دارايِ ‌دقت و سخت‌گيريِ دانشگاهي و علمي است و در بيشترِ بخش‌هاي آن، به خوبي، از دانش پژوهانِ لوركاشناس استفاده شده است. اينك، همان‌گونه كه ساهوكوييلو در اين مطالعه تصديق مي‌كند، به مدتِ بيش از پنجاه سال هيچ‌كس تلاش نكرد تا به مطالعه‌ي همجنسگرايي در آثارِ لوركا بپردازد، چرا كه با اين كار نويسنده را به «نامعتبر، بدجنس، بدچشم (و حسود)، و فاسد (و شرم‌آور) بودن» متهم مي‌كردند.
در ميانِ بسياري از بخش‌هايي كه او مورد بررسي قرار داد و بينش‌هايي را در اين موضوع ايجاد كرد، تحليلِ پنج قطعه شعر وجود دارد كه روشن مي‌سازد چگونه اين شاعرِ اندلسي زمينه‌ها و موضوعاتِ همجنسگرايانه را در متنِ اشعارش رمزگونه بيان كرده است.
تز (و برنهادِ) ساهوكوييلو اين است كه شعرسراييِ مبهمِ لوركا، كه با ابهام و زيباييِ مكررِ غزل‌گونه‌اي كه دارد، از طريقِ كاربردِ اشاره‌ها و ارجاعاتِ افسانه‌شناختي و نمادهاي ارجاع‌دهنده (و برگرداننده به چيزي ديگر)، تمايلِ همجنسگرايانه‌ي لوركا را رمزگونه مي‌كند.
ساهوكوييلو همچنين نامه‌هايي از بايگانيِ لوركا عرضه مي‌كند در اين‌كه غيرعادي نيست كه بشنويم اين شاعر دردهايش را به گونه‌اي بيان كرده است كه گويي قادر به نشان دادنِ آشكار و بي‌پرده‌ي عواطف و احساساتش نيست: «همه چيز در شاعريِ من همچون امري اسفبار و غم‌انگيز به نظر مي‌آيد كه مجبورم بيانش نكنم يا اينكه نمي‌توانم آنچه را كه مي‌انديشم بيانش كنم». چنين عبارات و جملاتي نشان‌دهنده‌ي يك تن‌در‌دادنِ شخصي است، آنچنان‌كه پيآمدِ اجبار (و ناچاري) براي زندگي كردن با ارزش‌هاي جامعه‌اي كه از نظر اخلاقي او را نمي پذيرد اين است.

غزلِ عشقِ تاريك
«غزلِ عشقِ تاريكِ» لوركا، كه در نوامبر 1635 نوشته شده و به دستِ خانوده‌اش توقيف شده (و پنهان شده) بود، براي نخستين بار در چاپي پنهاني به تعداد 250 نسخه و در دسامبر 1983 منتشر شد. در پيِ اين انتشارِ مرموز، خانواده‌ي لوركا آشكارا تحت فشار قرار گرفتند تا سرانجام به طور رسمي اين يازده غزل را در مارسِ 1984 در روزنامه‌ي اسپانياييِ ABC منتشر كنند.
خود اين شعرها، در اينكه رابطه‌ي جنسي يا جنسيتِ مورد علاقه‌ي لوركا هيچگاه به روشني مشخص نشده است بيشتر مورد بحث نبودند، حتي بيشتر از عنوان و نامي كه بر اين مجموعه‌ي اشعار قرار مي‌دهد. خانواده‌ي لوركا مي‌خواست تا اين مجموعه‌ي اشعار را «غزليات» يا «غزليات عاشقانه» بنامد، و سرانجام با نام دوم (غزليات عاشقانه) اين مجموعه را در ABC و در نسخه‌ي ويرايشيِ 1986 مجموعه كامل آثار لوركا منتشر كرد.
عنوانِ «غزلياتِ عشقي تاريك»، آشكارا، مفهومِ فرعيِ همجنسگرايانه‌اي دارد كه توقيف شده است. اگرچه درست است كه لوركا هيچ سند و مدركي در تائيدِ اين عنوان بجا نگذاشت، ولي افرادي كه با اين مجموعه شعر به خوبي آشنايند بر اين باورند كه اين عنوان همان عنواني بود كه لوركا از آن براي اشاره به اين مجموعه شعر استفاده مي‌كرد.

كاميابي و پيروزيِ لوركا
لوركا، به عنوان شاعر و نمايش‌نامه‌نويس، از وسعت نظرِ موضوعي و استعدادِ تكنيكي برخوردار بود. اگرچه هيچ ترديدي وجود ندارد كه در دوران كودكي‌اش در اندلس نشاني بر حساسيتِ هنريِ او برجا گذاشته است، شايد بزرگترين كاميابي‌اش، توانايي‌او براي پرهيز از تجملاتِ سبكِ خودمانيِ سطحي بود و به جاي آن تلفيقِ استادانه‌ي موضوعاتِ مردميِ سنتي (همچون كولي‌هاي اندلسي، موسيقيِ فلامينكو، گاوبازها، شهرِ گوارديا، و...) با حساسيت و پاسخگوييِ درخشانِ مدرني كه سبكِ او شد و اين موضوعات را تا سطحِ جهاني بالا برد.
لوركا با شرح‌اش از كولي‌ها در «شهرِ گوارديا» يِ فاسد («آوازهايِ كولي‌ها» و «شعرِ ترانه‌اي عميق»)، ستمديدگيِ سياهان در هارلم (بخشِ دوِ «شاعر در نيويورك»)، و سركوبيِ جنسيِ زنانِ اندلسي («عروسيِ خون» و «خانه‌ي برناردا آلبا»)، پيكرها (و افرادي) را به تصوير مي‌كشد كه «حاشيه‌نشين‌شده» (marginalized) هستند و، همچون همجنسگرايان، از دشمنيِ اخلاقيِ غالبي كه وجود دارد مورد آزار هستند و نمي‌توانند بياني آزاد و باز از تفاوت بدهند.

ماها: لورکا هم شاعر بود و هم نمايشنامه نويس اما در ايران بيشتر او را يک شاعر ميدانند تا يک نمايشنامه نويس در حالی که در زادگاهش و حتی در کشورهای ديگر هر دو بخش توليدات هنری لورکا معروفند. دليلش شايد اين باشد که لورکا توسط
يک شاعر ايرانی ( احمد شاملو) و با کيفيت عالی ترجمه به ما معرفی شده است بخصوص شعر " ساعت پنج عصر بود".